کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

688


مثل اینه که به سختی از پله‌های سُر سُره میرم بالا .. میرسم به بالاترین نقطه آرامشی که سراغ دارم .. و با یه تلنگر .. با یه تلنگر ناقابل .. سُر می‌خورم و می‌رسم به کف .. از هم می‌پاشم ..

دلم می‌خواد کیفم رو بندازم روی دوشم و دستهام رو بکنم توی جیبم و بزنم بیرون از شرکت .. کلاغ‌ها بد فرم قار و قار می‌کنن .. باز خوبه آفتابی هست .. و روشنایی ..

روبروی خودم می‌ایستم و شانه‌هام رو محکم بین دستهام می‌گیرم و توی چشم‌های اشکی خودم زل می‌زنم .. محکم .. و میگم باور کن چیزی نیست .. باور کن .. روزی چند صد بار داری همه چی رو به خدا می‌‌سپری ..... پس چته؟؟ به دلت بد راه نده .. بد جذب نکن .. هیچی نیست .. همه چی ختم به خیر میشه .. باور کن ..

و به اشک‌های آویزون شده از گوشه چشم‌هام لبخند مهربونی می‌زنم و یه بوس مهربانانه روی پیشونی خودم ‌می‌نشانم .. با تأمل .. اونقدری که هوای معطر موهای تازه شسته شده‌ام بپیچه توی دماغم ..

خدا .. خدایا .. خدااااااااا .. لطفا بهم این توان رو بده .. که وقتی میگم “خدایا همه چی سپرده دست خودت” .. همه چی رو تمام و کمال بسپرم دست خودت ..

.