چقدر عجیبه ..
وقتی چند روزه دارم فکر میکنم پست ِ تغییر کار را چطور باید بنویسم .. و ایدهای به ذهنم نمیرسه .. و امروز میرم و آخرین پست جوگیریات رو میخونم و .... یاد بابابزرگم میافتم ..
یاد رفتنش ..
پررنگترین تصویری که در ذهنم ازش دارم .. وقتی هست که توی حیاط بزرگ خانهش باغبانی میکرد .. و وقتی سیب گلاب کوچولویی را توی دستهای کوچک 5 - 6 سالهم گذاشت ..
6 ساله بودم که رفت .. از شب قبلش گفته بود قفسه سینهش میسوزه .. و وقتی فردا آمده بود .. خبر رفتنش را به همه رسانده بودن و ما همه خونه بابابزرگ جمع بودیم .. بزرگترها سیاه پوش بودن .. و من اولین تجربهی از دست دادن عزیزی را کسب میکردم .. بابا تازه از راه رسیده بود .. اشکهای آویزانم را برداشته بودم و رفته بودم پیشش و گفته بودم بابایی، حاج بابا مُرده .. خوب یادمه بابا رو .. اشکی نداشت .. مبهوت بود .. روبروش ایستاده بودم و بابا به دیوار راهرو تکیه زده بود .. و بعد عمه کوچیکه .. دختر مجرد خانه آمد .. و بابا محکم بغلش کرد و عمه زار می زد و برای برادرش از رفتن باباشون میگفت ..
بعضی وقتها شاید خودمون باورمون نشه چه تصویرهایی از گذشته توی ذهنمون مونده .. و یک تلنگر چطور یک خاطرهی خاک خورده و فراموش شده را از گوشهی ذهن بیرون میکشه و جلوی چشم میاره ..
یادمه شب همه خونهی بابابزرگی که دیگه نبود خوابیدیم .. یادمه خواب دیدم همه توی حیاط بزرگ دور هم هستن .. و من بدو بدو از بیرون میام و خبر میارم که حاج بابا داره میاد .. نرفته که ..
چقدر دلم براش تنگ شد .. برای حاج بابا و عزیزی که خیلی سال قبل از دستشون دادم .. و برای مامان بزرگی که 17 روز بعد از ازدواجم رفت ..
شنبهی بعد سالگرد فوت مامان بزرگه .. دوست دارم آخر این هفته .. خیرات بدم .. برای بزرگترهایی که گاهی وقتها .. بین همهمه و شلوغی این روزها .. نبودنشون بدجور به چشم میاد ..
آرزویی داشتم که هیچوقت برآورده نشد .. که توی خونهی مستقل خودم و همسرم .. پذیرای پدربزرگ و مادربزرگی باشیم .. عزیزای سن و سال داری که ریش سفید و گیس سفید خانواده هستن و میشه به حرمت حضورشون خیلی اتفاقها پیش نیاد .. یا خیلی حرفها و توصیهها عملی بشه ..
حاج بابا .. دلم برات تنگ شده .. کاش بودین .. با عزیز .. و من همین حالا راه میافتم و میاومدم تا چند ساعتی پیشتون باشم .. چقدر دلم میتونست به بودن شما گرم باشه .. چقدر بعضی چیزها می تونست تغییر کنه .. اگر شما بودین ..
چقدر حالتو میفهمم
پدر بزرگه منم یه ماه بعد از عروسیم فوت شد
ارزویی که هیچ وقت براورده نشد که توی عروسیم باشه کت و شلواری که برای عروسیم خریده بود و نپوشید چون حالش بد بود و منی که ارزوم بود میزبانه فرشته هایی باشم که حالا یکیشون نیست و چقدر همه چیز عوض میشد اگه عزیزترینم بود و نمیرفت
چقدر دلم برای صداش تنگ شده چقدر دلم بوی تنش رو میخواد دلم چشمای رنگیشو میخواد دلم میخواد دوباره موهاشو کوتاه کنم اخ خدایاااااااا
خدا رحمتشون کنه ..
من و احسان دیگه پدربزرگ و مادربزرگی نداریم ..
خدارحمتشون کنه
خدا بابا ماماناتونو براتون حفظ کنه
نگفتی خبرو؟ تغییر کار چیه چطور شده؟
ای کلک
مرسی عزیزم .. ایشالا ..
حتما میگم عزیزم ..
میفهممت خوب هم میفهمم.منم مادرجونم نبود.وقتی راهنمایی بودم فوت کردو اونروزها چقدررر بد بود
و دوسال پیش مادرجانم....
الان فقط یه بابابزرگ دارم.مادری
خدا رحمتشون کنه
ایشالا خدا پدربزرگت رو براتون نگه داره عزیزم .. بودنشون خیلی غنیمته ..
من یه کمی از شماها خوش شانس تر بودم والان هر دو تا مادربزرگامو کنار خودم دارم
هرچند که یکیشون آلزایمر گرفته ودیگری هم اخلاقایی پیدا کرده که همه رو ناراحت می کنه
ولی بازم بخاطر وجودشون شکر
حسابی با بودنش کیف کن ویدا .. واقعا خدا رو شکر ..