کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

730

نوشته قابل توجه آجی ها ..

ایمیل را باز میکنم و می بینم یه عکس خیلی قدیمی پیوست شده .. بر میگرده به 50 سال قبل .. یا شاید دورتر ..عکس بابا بزرگ و عزیز و بچه ها .. و بابا ی خودم که وسط کادر ایستاده و کمی سرش را به راست کج کرده و چشم دوخته به دوربین .. قربونش برم .. دستهاش رو هم به هم قلاب کرده .. عموها .. عمه ها .. یه عکس .. که یک تاریخ را درون خودش جا داده ..

برای داداش می نویسم که وااااااااااای همه رو شناختم .. تیپ های پسرها رو ببین .. انگار همین الان از وسط بازی دستشون رو گرفته ن که بیان عکس بندازن ... و کمی شیطنت و شوخی ..

می گذره ..

چند ساعت میگذره و باز به یاد عکس می افتم و بازش میکنم .. این بار خنده ام نمی گیره .. بغض میکنم .. به صورت بابابزرگ نگاه میکنم و بهش میگم که چهره ش رو یادم رفته بود .. به عزیز نگاه میکنم و یاد صورت پیرش و خاطراتی که ازش در ذهنم مونده می افتم .. به عمو .. به بابام .. به بابایی ماه ام .. به عمه ها ..

خدایا .. زندگی چیز وحشتناکیه .. با شادی های گذرا دلمون رو خوش کرده ایم .. ولی کلا وحشتناکه .. ادمها به دنیا میان و کودکی میکنن و جوانی و بعد به پیری می رسن و ../

وای خدای من .. وحشتناکه .. من از همه ی رفتن ها ترس دارم .. به روی خودم نمیارم .. مغزم را تکون میدم و نمیذارم فکری به ذهنم خطور کنه .. ولی می ترسم .. از نبودن ها .. از ادمهایی که خاطره میشن .. از بابابزرگی که حتی چهره ش رو تازه دارم به یاد میارم .. که وقتی 6 ساله بودم رفت .. چقدر کوچولو بودم .. چقدر زیاااااد بابابزرگ نداشتم .. الان سی و دو سالمه .. .......

و اینها درست وقتی از ذهنم میگذره که خبر تولد امیر علی .. برادر دختر چشم مشکی - نوه ی خاله - را میشنوم .. یک نفر به خانواده ی مادری اضافه شد .. امروز .. 20خرداد 94 .. یک انسان متولد شد .. یک تاریخ ..

.


دلم چقدر برای رفتگان تنگ شد .. و برای در آغوش گرفتن و بوئیدن و بوسیدن عزیزانی که هستند .. که الهی عمرشون دراز باشه و سبز ..

خدایا ..


نظرات 4 + ارسال نظر
آمارین 20 خرداد 1394 ساعت 17:16

روح همه ی رفتگان شاد. راست گفتی چقد این رفتنها ادم رو میترسونه
قدم نو رسیده تون مبارک باشه

رسیدن بخیر دوستم ..
ممنونم ..

اطلسی 23 خرداد 1394 ساعت 09:50

دقیقا من خودمو پشت این خوشی های کوچیک قایم میکنم!برای فرار ازین ترس های همیشگی...
خدا عمر طولانی بده به همه...پدرو مادرها...
خدا رحمت کنه رفتگان رو
باورت میشه منم چهره هاشونو کامل یادم نمیاد!؟هرررچی هم تلاش میکنم کلیات میاد...
بغضی شدم:(

ایشالا روح همه شون شاد باشه ..
ایشالا خدا بزرگترهامون رو برامون حفظ کنه ..

شقایق 24 خرداد 1394 ساعت 10:58

خوندن پستت برای منی که همین هفته یپیش مادربزرگ مهربونمو از دست دادم ملموس تر از ملموسه .....
خدا جمیع رفتگان رو بیامرزه .خاطره شونو ماندگار کنه .

شقایق جان تسلیت میگم عزیزم .. روحشان شاد ..

گنجشک 26 خرداد 1394 ساعت 00:23 http://khoonebagh.blogsky.com/

سلام قاصدکی عزیزمممم چطوری؟
بلاگفا ما رو آواره کرد دیدی خواهر
و من بالاخره بهش خیانت کردم و یه خونه ی جدید برا خودم دست و پا کردم
دلم برات تنگ شده بود و نمی دونم چرا انقده در زمینه ی وبلاگ پروری تمبل شده بودم
قدم نو رسیده تون مبارک باشه
خدا برای اونایی که رفتن هم صبر به دلامون بده!!! ما هم می ریم بالاخره به اونا می پیوندیم فقط این میون خاطراتن که ما رو دلتنگ می کنن
نترس
خدا خیلی مهربونه و همه ی ما تو آغوشش هستیم...
ترس خیلی بده! انقده دور و برِ آدم می پلکه تا ترست رو ازت بگیره! آدمو اذیت می کنه! باید نسبت به سری اتفاقا بی تفاوت باشی تا گیرت نیارن و سر به سرت نذارن!!!

به به چقدر هوا خوبه!!! مثلا الکی سرِ ترس رو گول بمالیم :)))))

عزیییزم از خودت بنویس اومدم اینجا دلتنگ ترت شدم

چقده تو ماهی .. چقده تو خوبی ..
سلاااااااااام ..
چقده خوبه من پست بذارم و تو بیای از این کامنت خوشگلا برام بذاری

من گولی شدم .. و الان خوبم

خونه ی جدیدت مبارک عزیزم ..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد