" مامااا..نِ .. مامااا..نِ" گفتنهایش میشوند قلاب و من را از عمق خواب نیمه شب بیرون میکشند ..
ناخودآگاه و قبل از بیداری کامل " جانم مامانی" را به گوشش میرسانم .. دو تا از پتوهایش را به دوش کشیده و پایین تختخواب ما ایستاده .. گرما بیدارش کرده .. "مامااا..نِ" حل المسائل این روزهایش هست ..
ای به فدای تو .. که روز و شب مادر به خواست تو میچرخد ..
.
صبح، چشم باز نکرده، " بابا رَس" بر زبانش جاری میشود ..
- بله دخترم .. بابا رفت .. بابایی کجا رفت؟
- دَدُدا -سر کار-
و روز ما آغاز میشود ..
هنوز اینجایی؟
چه خوب...
شیرین زبونن این ریزه ها
سلااام .. بعد از مدتها سر زدم ..
سلام خانم .خوبی؟چه خوشحال شدم که می نویسی.یهو و به رسم قدیم تصمیم گرفتم به چندتا وبلاگتون سرک بکشم.یهو دیدم نوشتی.بین این همه سکوتی که بود.
دخترک خوبه؟چه خبرا؟زندگی رو رواله؟
چقدر دلم برات تنگ شده ..