کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

774


انگیزه ی عزیز .. لطفا بیا و من رو تکونی بده .. دلم برای نوشتن های هر روزه و نوشته های بلند بالا تنگ شده ..

.

این روزها .. بهار هست و رخوت ناشی از هوای بهشتی .. بهار هست و لاله های رنگارنگ سطح شهر .. بهار هست و برگ های سبز کمرنگ و نوی خرمالوی حیاط .. بهار هست و صدای چهچهه ی طبیعت .. فصل خودنمایی  طبیعت .. فصل رنگ های ملایم و گرم .. فصل شروع های دوباره ..

.

ولی من هنوز شروعی را تعیین نکرده ام .. فرصت فکر کردن به برنامه های جدید 95 را نداشته ام .. سیستم هر چه پیش آید خوش آید هم نیست .. همین روزا .. تا فروردینش خداحافظ نگفته برنامه امسال را تعیین میکنم .. به امید خدا ..

773


آخرین روز کاری 94 هست .. و من مرتب تر و جینگول تر از همیشه پشت میز نشسته ام و خرق عادت کرده ام و مستقیم درون محدوده مجاز برای تایپ صفحه بلاگ اسکای تایپ میکنم ..

امسال را دوست داشتم .. سال انقلاب های درونی گوناگون بود .. سالی بود که سرش را پایین انداخته بود و ملایم می گذشت .. این ملایمت را دوست داشتم .. با رویی گشاده بدرقه اش میکنم و با رویی باز پذیرای 95 هستم ..

خدا را به اندازه ی توانی که برای شکرگزاری به من داده، شاکرم ..

برای همه ی آنهایی که می شناسمشان و نمی شناسمشان آرزوی بهترین ها را دارم .. آرزوی سالی آرام .. سالم .. پر بار و پر برکت .. و شاد ..

به امید روزهایی بهتر و بهتر ..


772

صفحه خبر را می بندم .. یک صفحه باز میکنم و با خودم فکر میکنم عیبی نداره اگر بعد از پست قبل الان در مورد این چیزها بنویسم؟ و به خودم میگم نه .. عیبی نداره ..

در مورد 3 نفر از مددجوها نوشته بود .. و افراد خیری که به اونها کمک میکنن .. گاهی فکر میکنم چه آدمهای بزرگی توی این دنیا وجود داره .. آدمهایی که بخشی از خودشون رو برای تسلی دادن و زندگی بخشیدن به بقیه در نظر گرفته ن ..

بعضی ها چه روزگار سختی را گذرونده ن ..

همیشه از خوندن این مطالب فراری بوده ام .. همیشه دلم خواسته دنیا رو .. زندگی رو .. رنگارنگ ببینم و روی صورت همه یک لبخند با وسعت یک دنیا شادی جا خوش کرده باشه ..

ولی واقعیت اینه که توی این دنیا همه جوره سرگذشت پیدا میشه ..

قصه ی آمنه و مهری و نگار بود .. چطور به بهزیستی امدنشون و چطور ترخیص شدنشون و روزگار حالاشون ..

دلم برای همه آرامش و آسایش میخواد .. برای همه که روزی فرشته هایی بودن که هبوط کردن و به لیست بازیگران زندگی اضافه شدن ..

.

771

.. آه از این عمر کوتاه سفر ..

دیروز این موقع در حرم امام هشتم .. و امروز این موقع .. نشسته پشت میز در محل کار ..

سفر عالی بود .. آرامش و آرامش و آرامش .. فضای امن و لبریز از معنویت و نور ..

سفر عالی بود ..

حتی با وجود گرسنگی و سردرد و نیمه کاره گذاشتن دعای کمیل شب جمعه حرم ..

حتی با وجود تشدید سرما خوردگی ..

ذره ذره تزریق شده های سال های قبل را از درونم بیرون می ریختم .. هیچ تصور نمی کردم اگر پشت سر هم نماز نخوانم و قرآن نخوانم و حتی اشک نریزم .. یعنی از بهشت رانده شده ام .. و یعنی قدر فرصت را ندانسته ام .. و یعنی زائر خوبی نبوده ام .. و یعنی اینقدر دلم پاک و خالص نبوده که اشکی بجوشد ..

که بهشت همان جا بود .. و بهترین زیارت برای من .. با احوالات مختص خودم .. رفتن به زیر زمین حرم و نشستن و تکیه دادن به دیوار و نگاه دوختن به دریچه ای بود که اینطور توصیف شده بود "راه ورود فرشتگان ..." ..

ساعت ها می نشستم و نگاه میکردم .. و نفس های عمیق می کشیدم و با هر نفس دلم سبک تر می شد .. نماز می خواندم و ترجمه ی قرآن را میخواندم و مردم را نگاه میکردم و هیچ عجله ای برای رفتن نداشتم .. در سکوت و سکون .. قدم می زدم و عکس می گرفتم .. از زوایای مختلف حرم .. از همه جا .. به غیر از ضریح .. که تنها جای ثبت تصویر آنجا، ذهن و حافظه ام بود ..

از بهترین لحظات سفر بود .. وقت هایی که با همسر زیر سقف آسمان .. روی فرش های گسترده در صحن می نشستیم و از حس و حالمان می گفتیم .. و حتی نمی گفتیم .. و فقط نگاه می کردیم .. و غرق می شدیم در فضای معنوی حرم ..

خواستم بگویم تا به حال میزبانی به این مهربانی ندیده ام ..

 

770

از اون روزها بود که تاکسی بد گیر می اومد .. وقتی رسیدم که مربی کلاس را شروع کرده بود .. اینطور وقت ها رو دوست ندارم .. از وسط کلاس به جمع اضافه شدن رو .. پاتوم رو روی صندلی انداختم و کفش ها را در آوردم و دمپایی پوشیدم .. کوله ورزشی را باز کردم .. اول ملحفه .. و بعد .. ظرف غذای ظهرم .. و بعد .. برس .. و بعد جوراب .. و بعد .. کف آبی رنگ و خالی کوله پشتی جلوی چشمم بود .. تمام زیر و بم کوله را گشتم .. حتی زیپ های کوچکی را که به سختی یک کلید میشه درونش جا داد .. لباس ورزشی م رو نیاورده بودم که  :/

چند لحظه ای خشکم زده بود از تصویر محوی که از صبح توی ذهن داشتم .. گذاشتن لباس ها و ملحفه توی کوله .. پس چی شده؟؟

وسایلم را برگردوندم درون کوله پشتی .. دکمه های مانتوم رو بستم .. کفش هام رو پوشیدم و پالتو را روی دوشم انداختم و بیرون زدم از کلاس ..

ته دلم خوشحال بودم که از شروع کلاس گذشته و من دیر رسیده م و کسی ندید .. که این چه آمدنی بود و چه رفتنی :/

.

امروز دوباره کوله پشتی حاوی ملحفه و جوراب و لباس ورزشی را روی دوشم انداختم .. تا بعد از یک ماه وقفه حاصل از آلودگی هوا و سرماخوردگی .. باز برم و کمی بدنم را کش و قوس بدم ..

.

و در پایان رسیدن بهار را تبریک میگم .. حداقل من دیگه به این بی انضباطی بهار و سستی زمستان عادت کرده ام ..