کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

769

در ماشین را باز میکنم و تا جا به جا بشم میپرسه : باز از این برگه ها گرفتی؟

می خندم و میگم الان قصه ش رو برات میگم .. میخواستم فردا هم پستش رو بنویسم ..

.

اولین بار دقیقا وقتی اتفاق افتاد که سرم پایین بود و چشمهام به آسفالت گره خورده بودن و تند و تند می رفتم تا برسم به محل قرار .. یک باره یک برگه کاغذ گرفت جلوی صورتم .. وحشت کردم و عصبی شدم و حتی خواستم سرش داد بزنم .. تند گفتم نمیخوام و رد شدم .. چند قدم رفتم و برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم .. در آنی فهمیدم منظوری نداشته .. معلولیتی که نمیدونم درجه ش چقدر هست باعث شده بود طوری به سمت بقیه حرکت کنه که انگار میخواد مزاحمت ایجاد کنه .. برگه های تبلیغ یک باشگاه ورزشی را بین رهگذرها پخش می کرد .. چند قدم رفته رو برگشتم و گفتم لطفا یه برگه به من بدین ..

دیروز شاید دهمین بار بود که برگه تبلیغ باشگاه ورزشی بانوان را گرفتم ..

شاید آدم باوجدانی باشه و وجدانش حکم کنه که تا آخرین برگه را باید بین مردم پخش کنه تا دستمزدش حلال باشه ..  من میشم یکی از همون مردم .. حتی اگر هر روز قسمتم یک برگه صورتی و یاسی تبلیغ فلان باشگاه مخصوص بانوان باشه ..

.

قصه که تموم شد .. پرسیدم "میخوای از فردا یه برگه هم برای تو بگیرم؟"


768

میان سرفه هایم مانده ام .. گوشی تلفنم را دست میگیرم و شماره تماس جدید خاله و دختر خاله را وارد میکنم .. خیلی اتفاقی تصمیم می گیرم بعد از مدتها نگاهی به لیست کانتکت ها بیندازم .. یک لیست بلند بالا .. که حتی چهره خیلی ها جلوی چشم هایم نقش نمی بندد .. از وقتی یادم هست همین بوده ام .. یک علاقمند به انباشت گذشته ها .. برگه هایی که فقط به خاطر یک رد از یک دوستی نگه داشته ام .. بلیط اتوبوس یا هواپیما که خاطره فلان سفر را تداعی میکند .. رسید خرید فلان وسیله .. که خاطره ی یک گردش دلچسب را یادم می آورد .. یک یادداشت کوتاه .. به یاد آن روز .. یک لباس .. یک جفت گیره سر .. 8 عدد کاغذ بسیار کوچک که با یک گیره کاغذ .. سالهاست به هم چسبیده اند .. که 8 اسم دختر روی آنها نوشته شده بود برای نامگذاری آخرین دختر خاله .. چند وقت قبل وقتی به دختر خاله ی 14 ساله ی این روزها گفتم هنوز برگه های اسم ش را نگه داشته ام خیلی ذوق زده شد .. و قول گرفت در اولین فرصت اجازه بدهم تا نگاهی به برگه ها بیندازد و ببیند 7 اسم دیگری که در شناسنامه ش نقش نبسته اند چه ها بوده اند ..

و ... انبوهی از یادگاری های قدیمی ..

همین حالا .. دست بکار میشوم و اسم آدمهایی را پاک میکنم که سالهاست فقط شماره تماسشان را .. روی گوشی تلفنم حمل کرده ام .. و دیگر هیچ ..  

.

سعی کردم افعال و کلمات را کامل و درست بنویسم .. سخت بود .. نوشتن به ادبیات محاوره ای را بیشتر دوست دارم :))

767

قاصدک .. یک گالن شیر .. یک پاتیل شلغم .. چند لیوان آب پرتقال و آب لیمو شیرین ..

قاصدک .. سرفه .. خواب آلودگی .. نفس تنگی ..

قاصدک .. تعطیلات آخر هفته .. رویای استراحت ..

.

الهی روزهاتون خوب بگذره ..

.

قرار شمال داشتیم .. یک سفر کمتر از 48 ساعته .. ولی ترجیح دادم و خواهش کردم تهران بمونیم و استراحت کنیم .. آب و هوای خوب شمال .. پرتقال ها و نارنگی های رسیده .. موج های آبی و آرام .. و گاهی گل آلود و خشمگین .. ایشالا هفته های بعد شما را می بینیم ..


766

با اولین دونه های نخودچی و مویز و توت خشک .. پرت میشم به سالهای دور .. طعم کودکی .. طعم شب های امتحان .. طعم زمستونهای طولانی و سرد .. برف .. آدم برفی ..

چه طعم های نابی را زیر هله هوله های امروزی قایم کرده ایم .. حیف این خوشمزه ها نیست ..

.

یلدا خوب بود .. خوش گذشت .. و خدا رو شکر .. که شد یلدای دوست داشتنی 94 .. با یک عاااالمه عکس .. با اِفکت های مختلف :))




.

میدوم نوشته هام دارن مثل ادم برفی زیر آفتاب گرم .. ریزه ریزه آب میشن .. امیدوارم این انگیزه از دست نره و حسی برای نوشتن بمونه .. حیف این وبلاگ ها نیست؟ :))



765

این روزها .. در واقع باید بگویم این هفته ها .. شهــــرزاد می بینیم .. با علاقه و پیگیر ..

.

دقیقا بعد از خواندن این خبر فکر کردم مهران مدیری چه هوشمندانه شب های بـرره را ساخت تا هیچ کی پیدا نشود تا بیاید و بگوید به بـرره ما توهین شده ..

چرا ذره بین گرفته ایم دستمان؟ حالا که ذره بینی با این دقت بالا داریم کاش گاهی به سمت خودمان بچرخانیمش و خودمان را زیر ذره بین بگذاریم ..

.

شخصیتی درست تربیت نشده مثل شیرین ِ این داستان واقعا چه دیالوگ ارزشمندی در مورد شهری که به آن سفر کرده باید به زبان می اورد؟ که اگر درست گفتن را بلد بود این سریال با این داستان ساخته نمی شد ..