کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

764

دیروز غروب .. گلدان خالیه آویخته از تراس .. گفت که چقدر خوشحال بودن وقتی اومدن و جیک جیک و بق بقویی کردن و دیدن یه مشت ِ  پُر برنج براشون گذاشته ایم و رفته ایم ..

.



763


لیوانت را پر از چای خوشرنگ کنی و لوردراپه را جمع کنی کنار و بشینی رو به برف .. و فکر کنی به اینکه چقدر دونه دونه های برف قشنگ و مرتب کنار هم ردیف شده ان .. پنبه ای های برف چقدر قشنگ رج به رج بالا رفته ن و لباس برفی به تن درخت ها پوشونده ن .. و توی دلت بگی خدایا .. هنرت را شکر .. این همه قشنگی را شکر ..


بعدا اضافه شد:

کاش امروز مرخصی بودم .. برف ها دارن آب میشن و جز چند دقیقه پیاده روی صبح فرصتی برای قدم زدن روی برف نداشته ام ..

کاش امروز مرخصی بودم .. دستی به روی خانه می کشیدم و یه شام حسابی بار میذاشتم و میرفتم کاموا و میل بافتنی می خریدم .. که مثلا منم بلدم بافتنی ببافم .. و شال می بافتم .. برای همسر ..

کاش امروز مرخصی بودم .. به هزار و یک دلیل .. کاش امروز مرخصی بودم  :/






762

یکی دو هفته ی خیلی سخت و پر کار و پر از دوندگی را پشت سر گذاشتم .. پنجشنبه آخر وقت پاکت های آخرین مناقصه ی روی میزم را فرستادم و با خیال راحت رفتم سالن برای مرتب کردن ابروها و بعد با همسری رفتیم خانه .. تنها کار مفید در خانه آماده کردن کوکو با سبزی تازه بود و اتوی لباس های فردا ..

دیروز .. جمعه .. ششمین سالگرد فوت مامان بزرگ بود .. رفتیم سر خاک و بعد منزل مامانم .. دور همی خوبی بود .. تازگی ها از دور هم بودن ها بیشتر لذت می برم و بیشتر طالب با هم بودن هستم .. مامان خیلی زحمت کشیده بود .. از حلوای خوش رنگش تا آش رشته معرکه و تدارک دیدنش برای نهار ..

.

صبح کوله ی آبی رنگ مشترکمون را پر کردم .. ملحفه گل گلی –چون سفید ساده نداشتم – و لباس ورزشی و برس برای شانه زدن موهای 10 ساعت زیر شال مانده .. و پاپوش های مشکیم –که خانم فروشنده بهشون میگفت کالج- .. هفته قبل کلا باشگاه را تعطیل کرده بودم و چسبیده بودم به میز و کار می کردم .. بعله .. باشگاه .. تا حالا دو جلسه از دوره پیــلاتس را شرکت کرده ام و فکر نمیکنم راهی برای جبران غیبت هام نباشه .. امروز بعد از شرکت بدو بدو میرم تا جلسه سوم را تجربه کنم .. سر کلاس چنان بدنم کش میاد که حس میکنم هر آن اجزای بدنم قل میخورن یه طرف ..

.

دو هفته قبل .. یک شمال 48 ساعته خوب را تجربه کردیم .. با دیدن درختهای پر بار نارنج و نارنگی و پرتقال حیاط ویلا جیغ کشیدیم .. با هر بار روی پل رفتن و دیدن دریا جیغ کشیدیم .. و البته با نجات سوئیچی که روی صندلی عقب ماشین جا مانده بود و در هم قفل شده بود هم جییییغ کشیدیم ..

.

پالتوهام هنوز حتی برش نخورده ان .. خانم خیاط عزیز معتقدن ما که اینهمه صبر کرده ایم .. بذاریم ماه صفر هم تمام بشه .. و من هم از این اعتقاد خوشحالم و راضی به این تصمیم .. فقط هوا مخالف بود که بنای سرد شدن گذاشت و بنده کلا ژولی پولی این روزها را میگذرونم تا پالتوهام برسن و خوش پوشی را باز تجربه کنم ..

.

پنجشنبه دل دل میکردم که به خانم آرایشگر بگم رنگ موهام را عوض کنه .. ولی با تعریف دختر خاله ها و خاله تصمیمم عوض شد .. فعلا آلبالویی می مانیم ..

.

پست های منقطع ام را دوست ندارم خیلی .. ولی راستش فکرم خسته است کمی .. و داستان ساختن ازم بر نمیاد .. همین منقطع ها باشند یادگاری .. تا فرصتی دیگر ..

.

خیلی خوش باشید .. خیلی سالم باشید .. خیلی بخندید .. خیلی لذت ببرید از نعمتهایی که خدا بهتون داده .. :)))

 

 

761

میشه گفت بنا به ظاهرم همیشه بهم گفته ن از سنم کمتر به نظر میرسم ..

و من همیشه از این بابت خوشحال و راضی بودم ..

ولی همین حالا .. درست همین ثانیه ای که گذشت .. دلم خواست دیگه کمتر از سنم به نظر نرسم .. دلم خواست دقیقا سی و سه ساله به نظر برسم .. دلم خواست برام مهم نباشه که های لایت کاهی رنگ روی زمینه ی خرمایی رنگ موهام که حالا بیشتر از یکسال هست با رنگ آلبالویی پوشانده شده ن، سنم را بالا میبره یا نه ..  دلم خواست .. هم سن خودم باشم .. همینطوری .. شاید این فقط یک رویای یک دقیقه ای باشه .. نمیدونم ..


760

ششمین سالگرد ازدواج ما ..

خدایا .. الهی تا همیشه در پناه امن و زیر سایه لطف و عنایت شما باشیم .. الهی ..

و دور از همه ی آنچه تو نمی خواهی .. الهی ..