64 ثانیه تا سبز شدن چراغ و هجوم سیل ماشین ها زمان مانده بود .. درِ کنار راننده را باز کرد و پیاده شد .. شاید 14 .. شاید 15 .. شاید کمتر از این حتی، بهار را دیده بود .. در عقب را باز کرد و زن پیاده شد .. چادر مشکی اش از کمر آویزان مانده بود .. یک دستش به ساک و یک دستش به دست دخترک روسری به سر بند بود ..
به احسان گفتم: مسافرن ها ! ..
زن شانه را بالا داد تا چادر بر زمین نیفتد .. تا چشم بر هم زدم انطرف خیابان بود و دخترک روسری به سر را گذاشته بود روی جدول .. پسر مانده بود .. دست در جیب پشت شلوار جین اش کرد و اسکناس ها را بیرون آورد .. چند تایی شمرد و تحویل راننده داد .. بقیه وسایل را از صندوق عقب برداشت و روی دوش انداخت و رفت طرف زن و دخترک روسری به سر .. او می رفت و من بار سنگین را روی دوشش می دیدم .. باری به سنگینی یک زندگی ..
وای قلبم
سمیرا همچین بغض دست انداخت به گلوم ها .. یه دفعه خیلی منقلب شدم ..
بعضی پسر ها زود مرد میشن .. خدا حفظش کنه ..
اونوقت منم خجالت زده این تعریف های تو ام ..
اینجوری از حس و حال نوشتت دور شدم
.
دخترک روسری به سر رو گذاشت روی جدول .. شاید تند نوشتم اینطور شده .. نوشتم و سریع آپ کردم .. دیگه شرمنده
امان از این داستانهای کوتاه تو:))
و باز هم میگم تو فکر نویسندگی باش
کتاب زیاد می خونی ؟ همیشه همین طور بودی؟ ارثیه ؟ پس چی می تونه باشه ؟
خودم تو فکر نویسندگی هستم ولی نه راهشو بلدم نه اطلاعات دارم نه استعداد !!!
راستش الان نه .. ولی دوران نوجوانی به شدت کتاب می خوندم ..![](http://www.blogsky.com/images/smileys/024.gif)
باباییم هم دست به قلم بودن و هستن .. برادرم و خواهرم هم شعر میگن .. ولی تفننی .. جالب اینجاست که تا مدت ها هم نمی دونستم
.
اختیار داری دوستم .. این دیگه شکسته نفسی بود .. خودت میدونی زیبا می نویسی و استعداد هم داری
امروز که تا 10 شب کلاس داشتم، صبح هم باید برم مدرسه، الآن ساعت دو و نیمه!
ولی خوندن وبلاگت خیلی مهمتره!!!
*
بعضی پسرها زود مرد میشن!
خیـــــــــــــــــــــــــــــ-لی خوشحالم ها .. از اینکه اینجایی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/004.gif)
بخواب بابا ..
.
واقعا .. زود مرد میشن !