تلخه .. خیلی .. زهر را نچشیدهام هنوز .. ولی میدونم تلختر از زهره ..
.
میری و میبینی نوشته پدرش به مقصد آسمان پرواز کرده ..
دلت میلرزه و سریع دست به گوشی میبری و مینویسی “حال بابای من چطوره؟ - لبخند-”
و منتظر نشستهای تا جواب بابا گوشی را بلرزونه .. که احتمالا نوشته “سلام گل بابا. تو و احسان جون خوبید؟ ایشالا خوش باشید و ایام به کامتون باشه ... ”
.
خدایا ..
.
چه دردیه که حرفها رو قورت بدی و بیشتر ننویسی .. مبادا اشک تازه خشک شدهای .. باز بشکفه ..
دوشنبه برود و سه شنبه بیاید و برود و چهارشنبه بیاید و برود و پنجشنبه و جمعه و کمی از شنبهی بعد بیایند و بروند .. نوبت تولد روزهای عجیبی میرسد .. عجیب برای من .. روزهایی که کاش معجزهوار .. تمام ناشدنی باشند .. تا وقتش برسد ..
از 28 دی نیستم .. شرکت نیستم .. بهتره بگویم نخواهم بود .. یا پشت میز گرد کنج سالن خانه عشق نشستهام .. یا پشت یکی از میزهای یکی از سالنهای مطالعه شهر، جایی که هنوز درگیر طرح زوج و فرد خانمها و آقایان نشده باشه .. با چند صد صفحه کتاب .. با چند هزار تست .. قرار ملاقات دارم .. ملاقاتی حساس و مهم ..
میروم تا 19 بهمن .. که اگر خدا خواست و فرصتی برای زنده بودن بود .. باز بیام و روی این صندلی نارنجی گوشه شرکت بنشینم .. اینبار پر انرژی .. برخلاف این چند ماه گذشته ..
در طول این مدت حتما دسترسی به نت دارم .. ولی خودم این امکان را از خودم دریغ خواهم کرد .. میل دارم در قرنطینه کامل باشم .. نه فقط برای درس خواندن .. که برای یک تغییر .. برای یک فرصت .. برای یک بازسازی ..
گوشی همراه سفید رنگم را کمکارتر از همیشه عمرش نگه میدارم .. فرصتی برای سکوت و تمرکز میخواهم ..
حس ورزشکاری را دارم که بعد از یک دوره مصدومیت طولانی .. بدنش افت کرده و تمرینهای سخت و نفس گیر برایش تجویز کردهاند تا به روزهای اوج برگردد .. “اوج” ای که خودش برای خودش به تصویر کشیده .. که همین جا روی زمین هم حتما جا برای او هست ..
دوست دارم 20 روز نفس گیر و هیجان انگیز را پشت سر بگذارم .. دوست دارم همه سلولهای وجودم را درگیر این رقابت کنم .. و به یمن 20 بودن این روزها .. نتیجهای 20 بگیرم .. نه که نتیجهگرا باشم .. که شاید همین حرکت و همین پویایی تمام چیزی هست که میل دارم داشته باشم ..
این 20 روز بگذرد و روز 17 بهمن .. صبح یا عصر را نمیدانم .. روز 17 بهمن .. مداد مشکی پررنگ و پاک کن و اتود قرمز رنگ و یک خودکار را بگذارم داخل جامدادی مشکی رنگ .. مانتوی مشکیام را بپوشم .. با کاپشن سفید .. و چندتایی آبنبات ترش توی جیبم بریزم و احسان جانم .. قرآن را بالای سرم بگیرد و من بگذرم .. از روزهایی که باید ..
برای رسیدن به هدف زمان تعیین نمیکنم .. امسال باشد یا سال بعد یا بعدترش را نمیدانم .. مهم “هدف”ای هست که برای خودم تعریف کردهام .. پس ارامش دارم و میدانم همه دنیا برایم بهترینها را میخواهند و نتیجه حتما بهترین حالت ممکن است ..
.
دقیقا دلیل بغض حالایم را نمیدانم .. حسرت گذشته را نمیخورم .. فقط به آینده امید بستهام ..
.
روزهای سَرسَری بودنم در حال اتمام است .. بعضیها روزهای جدیت را از 18 سالگی به بعد شروع میکنند .. من با کمی تاخیر .. از این سن و سال .. مهم نیست .. مهم پی بردن به اهمیت روزهاست .. و اهمیت زنده بودن ..
دوست دارم چنان از تار و پودم کار بکشم که کهنگی و انفعال بروند که بروند که بروند ..
.
مهم نیست رقبا چه کردهاند .. رقابت اصلی من با خودم است .. و اصلیترین رقیبم .. خودم هستم .. باید بلند میشدم و گرد و غبار چند سال را میتکاندم .. بلند شدنم محکم و با صلابت نبود .. زانوهایم سست شده بودند .. کمرم از کم کاریها آسیب دیده و خمیده بود و مغزم خوب فرمان نمیداد .. ولی دلخوشم به همین چند قدم حرکت .. به همین شروع ..
.
برایم بهترینها را بخواهید .. لطفا :))
تلفنم زنگ میخوره و عکس دوست داشتنیش .. که خاطرهای از شام اولین ماهگرد ازدواجمون هست .. روی گوشی نقش میبنده ..
میگه صبحونه خوردی فدا؟ میگم نه! .. میگه کیک و شیر بخرم و بیام دوتایی صبحونه بخوریم؟ .. میگم بعععععععععله !!
.
چند دقیقه بعد .. باز تلفن زنگ میخوره .. میدونم رسیده و پشت در منتظره ..
.
از دور که میبینمش .. دلم میخواد مثل دختربچهها بدوم و بپرم بغلش .. فکر کنم ذوقم را از صورتم میخونه .. چشمهای مشکیش براق میشه .. برخلاف یک ساعت قبل .. که جلوی در شرکت پیادهام کرده بود ..
میدوم و سوار قلدر میشیم .. شیر کاکائو را باز میکنم .. و یکی از پچ پچهای دوست دااشتنی رو .. که انگیزهام از خوردنشون، رسیدن به مغز شکلاتی و خوشمزشون هست!
میگم نمیدونی چه لذتی داره اینطوری از شرکت بیرون زدن .. نمیدونی که .. میخنده ..
تند و تند از یک ساعت گذشته تعریف میکنیم و پچ پچ و شیرکاکائو میخوریم ..
میگه نگران قلبمه .. میگم نگران خستگیهاشم ..
صبحانه تمام میشه .. قبل از اینکه پیاده بشم ماشین را روشن میکنه .. میخندم و میگم میخوای من رو بدزدی؟ من رو بدزد!! میگه خیلی وقته دزدیدمت خانومی .. سِرتِق میشم و میگم من رو بدزد .. الان هم بدزد من نرم مَدِسه – منظور همان شرکت میباشد- .. میخنده و میگه بدو برو سر کارت ببینم ..
و من میبوسمش و به خدا میسپارمش .. و خدا رو شکر میکنم .. بابت این دزدیده شدن ..
خودم نشستهام .. ولی قلبم انگار از مسابقه دوی سرعت برگشته .. نفس زنان و طپنده ..
حس بدی هست .. دوست دارم کف دستهام رو بذارم روی قلبم و فشارش بدم .. تا از هیجانش کم بشه ..
گفتم هیجان؟ چه عجیب .. کدوم هیجان .. وقتی نشستهام و در ظاهر، آروم لحظهها رو میگذرونم ..
.
این روزها .. وقتی به خودم میام .. میبینم با دندانها به جان پوست لبم افتادهام .. یا با ناخنها .. به جان پوست کنار ناخنم ..
عجب رفتارهای دور از ادبی ..
.
دیشب مهمونی بودم .. یک جمع خانمانه .. وقتی مامان گفت دعوت شدی .. و وقتی گفتم درس دارم، خیلی وقته درست نخوندهام .. برای اولین بار در طول عمر دخترش بودن، بهم گفت بیا! حال و هوات عوض میشه .. و این یعنی یک دنیا حیرت .. مادری که اونقدر روی درس بچههاش حساسه .. که اگر میِشد .. اگر میتونست .. هر شبانه روز را از 24 ساعت را به 72 ساعت تبدیل میکرد .. تا بچهها بیشتر درس بخونن ..
.
حیف که بار منفی داره گفتن “حالم خوب نیست” .. و الا میگفتم “حالم خوب نیست” :))
.
شوخی کردم .. خوبم .. بهتر هم میشم ..