سوار دوچرخهی کوچکش بود و رکاب میزد .. با ماسکی سیاه روی صورت ..
مهیاس "نینی" گویان دنبالش میدوید ..دوچرخهی دخترک جذبش کرده بود و بیشتر از دو ماه بود که هیچ انسان کوچکی را از نزدیک ندیده بود .. منتظر عکس العمل دخترک بودم .. نمیدانستم بعد از همه این هراسها و وحشتها از نزدیک شدن به آدمها، چه آموزش دیده بود ..
دخترک رفت و آمد و هر بار با کلامی مهیاس را سرگرم کرد .. تا رابطهی دوستی کودکانه شکل گرفت .. "دخترم، اسم دوستت را بپرس .." و دخترک جواب داد "صبا" و پرسید: اسم تو چیه؟ .. "مهیاس" .. اولین بار بود که خودش را به یک غریبه معرفی میکرد .. دخترک گفت :"محیا .. کنار دستی منم توی مدرسه اسمش محیاس" .. احسان اشتباه را تصحیح کرد و گفت: "مهیاس .. گل یاس"
محیا هم خوبه .. حتی قشنگه .. ولی هرگز عطر و بوی مهیاس را نداره .. از همان اول "مهیاس" بود .. از همان لحظه که فهمیدم در وجودم، وجودی موجود هست .. و خبر پدر شدن احسان را بهش دادم .. همان صبح .. که احسان را بیدار کردم و گفتم پاشو بابا احسان که مهیاس اومده .....
همین الان کنارم نشسته و قاشق قاشق شیر را از لیوان به شیشه میریزه و باز از شیشه به لیوان میریزه و من اینقدر شاهد ریختن شیر و آب روی فرش و مبل بودهم که دیگه قلبم نمیلرزه ..
"مهیاس" برازندهش هست ..این انسان کوچولوی پر قدرت .. انسانی معطر .. به عطری خاص و گرانقیمت و ماندگار ..