هر روز سایتهای آشپزی را باز میکنم و توی ذهنم یک لیست شیرینی اماده میکنم برای عید .. توی ذهنم میبافم که برم چند تا جعبه فلزی محکم و خوشگل پیدا کنم و شیرینی بپزم و بچینم توی جعبهها و هدیه بدم .. ولی میدونم این پروژه، ناموفق روی زمین میمونه و فقط من میمونم و یک برنامه به عمل نرسیده دیگه ..
از دیروز دارم فکر میکنم امسال فقط نون نخودچی بپزم .. کلی .. و حتما برای عمه خانوم بزرگه کنار بذارم .. که هنوز ذوقش و چهره شیرینش .. بعد از خوردن شیرینیهای پارسالم جلوی چشمهامه ..
امسال عید یهویی داره میاد .. برخلاف این چند سال .. تا همین حالا هیچ برنامه خرید خاصی نداشتم .. از قبل پارچهای برای دوخته شدن به دست خیاط آشنای خوش ذوق نسپردهام .. ایده خاصی توی ذهن ندارم .. و فقط به عید تهران فکر میکنم و خیابانهای خلوت و اتوبانهای ساکتش .. یا به هفته سوم فروردین و جادههای خالی از مسافرهای بهار ..
این چند روز .. یکی یکی بارهای اضافی روی دوشمون رو زمین گذاشتیم .. بار خرید تی وی .. بار پارکت کردن کف خانه عشق .. بار تعویض کابینتها .. و همین دو روز قبل، بار تعویض پرده سالن .. همون تور خوشگل و خاص سفید که گلدوزیهای حلقه حلقه روش با گردالیهای کاغذ دیواری بدجور ست میشد .. و رنگ گل دوزیهاش خیلی شبیه رنگ چوب مبلها بود .. و فکر میکردم وقتی جلوی چشمهای سالن نصب بشه .. بهار میدوه و میاد .. ولی .. همه این خواستهها را جمع کردیم و گذاشتیم توی یه بقچه .. گوشه فکرمون .. تا به وقتش عملی بشن ..
روزها خوب و آرووم میگذرن .. و ما هنوز برنامهای برای خانه تکانی نداریم .. گیج و نامسلط وسط روزها موندهام و دقیقا نمیدونم از کجا باید شروع کنم .. ولی همین ندانستن و همین بیخیالی و همین دل ای دل ای پیش رفتن برام دوست داشتنیه ..
.
از شنبه مثلا دارم با برنامه غذایی مشخص و محدودی پیش میرم .. سر ساعت وعدهها را میخورم .. و امیدوارم اتفاقهای خوب بیفته .. هنوز برنامه پیاده رویهای هر روز عملی نشده .. غروب .. وقتی بعد از یک ترافیک جانانه به خانه میرسیم .. سیل و طوفان هم نمیتونه ما رو از جامون حرکت بده:)
الان یادم افتاد از زیر قرآن رد نشدم ..
.
احسان عزیزم زودتر پلهها را رفت پایین و من قلب طپنده و نا آرومم را زیر مقنعه قایم کردم و نفس عمیق کشیدم و پلهها را فاتحانه پایین رفتم ..
چند پله مانده بود تا پارکینگ ..
حس کردم اوضاع مثل همیشه نیست ..
صورت احسان پیدا شد که گفت : دزد اومده !
در یکی از انباریها باز بود .. چراغ زرد رنگ روشن بود .. و قفل انباری ما شکسته شده و داغون، روی زمین پرت شده بود ..
صحنه ناراحت کنندهای بود .. کسی به حریم خصوصی یک ساختمان پا گذاشته بود و قفل در انباریها را شکسته بود ..
.
آروم بودم .. حتی دوست نداشتم بمونم و ببینم پشت در بسته انباری خانه عشقمون چی میگذره ..
فقط خواهش کردم احسان من رو زودتر به حوزه برسونه و خودش برگرده ..
.
دزد دیلم یا هر چیزی انداخته بود قفل انباری ما را باز کنه، بدشانسی آورده بود و حرکت دیلم در حین شکستن قفل، راه خروج چفت پشت در انباری را مسدود کرده بود .. و دزد بدشانس نتونسته بود در انباری ما را باز کنه و رفته بود سراغ انباری یک واحد دیگه .. و چند کیلویی قند و شکر و کمی روغن نصیبش شده بود ..
البته که از انباری ما چیزی جز کتاب نصیبش نمیشد ..
.
حالا .. وقتی وارد راهروی انباریها بشی .. در ِ هر انباری را قفل کتابی گندددددهای .. سفت و محکم بسته ..
.
الهی .. بیاد روزی که نباشه کسی .. تا از دیوار خانه کسی بالا بره .. تا دست در جیب کسی کنه .. تا آبروی کسی را بریزه .. تا برای رفع هر نیاز معقول و غیر معقول .. دست به گناه بزنه ..
الهی آن روز بیاد ..
داوطلب گرامی! وقت تمام است .. لطفا پاسخنامه را با دست راست بالا بگیرید و ...
.
تمام شد ..
بوی عید میآمد .. هوا بهاری شده بود .. و من باری به سنگینی بینهایت را بر زمین گذاشته بودم .. فارغ از نتیجه ..
شکر خدای مهربان را .. که فرصتی برای سلام دوباره به من داد ..
سلام :)
.