دیروز اعتراف کردم ..
همون وقتی که دو تا خیار رو توی سینی گذاشته بودم و ظرف دوست داشتنیم رو کنارشون .. و رنده درشت توی دستم بود .. و نیت کرده بودم ماست و خیار درست کنم ..
وقتی احسان پشت میز و پای لپ تاپ بود ..
گفتم یه چیزی بگم؟
سُر خوردنش از روی صندلی و اومدنش و نشستنش روبروی خودم، دلم رو قرص کرد .. انگار میدونست حرفهای مهمی دارم .. حس کردم پس الان وقت اعتراف کردن و رها شدن و آرام شدنه ..
گفتم میدونی؟ من شاید خیلی با اعتماد به نفس به نظر بیام .. ولی مدتی هست از درون اینطور نیستم .. خودم رو آدم موفقی نمیدونم .. چون به نظرم تعداد شکستهام داره زیاد میشه ..
و اشکهام سَر رفتن ..
گفتم میدونی؟ شاید اعلام کنم که میتونم از پس ِ کاری بربیام .. ولی ته دلم نگرانشم .. شاید حتی خودم هم تا حالا نمیدونستم .. ولی فهمیدهام مدتی هست عمیقا خودم رو باور ندارم .. به خودم ایمان ندارم .. مثلا همین پارسال .. اینهمه زمان و انرژی برای ارشد .. ولی انگار ته دلم برای خودم جایی برای موفق نشدن قائل بودم .. چون توی ذهنم میگذشت که شاغلم .. روزی حداقل 12 ساعت بیرون از خونه هستم .. متاهلم .. راه شرکت تا خونه دوره .. خسته هستم .. وظیفه دارم به کارهای خونمون برسم .. پس حتما رقبایی که مجردن و شاغل نیستن و روزی 14 ساعت دارن میخونن از من جلوترن ..
سرم رو توی بغلش جا داد .. چقدر بیشتر دوستش داشتم که موعظه نکرد .. فقط شنید .. و فقط گفت همه چی درست میشه .. همین که فهمیدی مشکل از کجاست، پس درست میشه ..
.
از دیشب بهترم انگار .. اینکه خودت رو شکست خورده بدونی خیلی درد داره ..
و منتظر نتیجههای مثبت این دریافتها هستم .. به امید خدایی که همیشه هست ..
عصبانی هستم .. ولی مهم نیست ..
عصبانیتم مهم نیست .. ولی نتیجهای که قرار هست بهش برسم مهمه .. و من ممنونم از این عصبانیتی که من رو به تصمیمگیری جدید و جدی واداشته ..
.
نیمه شب بود .. ساعت 2:30 .. از خواب پریده بودم و ابدا خوابم نمیبرد .. 4:30 صبح شده بود و من بودم و یک دنیا تصمیم و یک دنیا محاسبه و یک دنیا انرژی .. و یک قول .. به خودم .. به وجودم .. به روحیاتم ..
چند ماه زمان لازم دارم .. و در این چند ماه چشم میبندم و فقط به هدفم فکر میکنم و متمرکز میشم .. و میدونم روزهای بالندگی من به زودی میرسن .. و من مرداب خودم را به دریا تبدیل میکنم ..
.
عصبانی هستم ولی حالم خوبه .. همیشه همینطور هستم .. وقتی هدف دارم حالم خوبه .. و نا خوبیها رو بهتر تاب میارم .. چون چشم به آینده دارم .. چون میدونم این روزها میگذرن .. چون میدونم تغییر در راه هست .. خودم را باز به خدا سپردم .. همان دیشب .. و برای خودم آرزوهای خوب کردم .. و ایمان دارم روزهایی عالی و درخشان در راه هستند .. با یک دنیا تجربه خوب .. پشتم به خدا گرمه ..
.
چه بامزه .. این روزها انگار خیلی از ماها چشم به آینده داریم .. یک اشتراک دوست داشتنی :)
دیروز .. توی قنادی کنج میدون حوالی خانه .. از قاب تلویزیون حرم امنت رو دیدم .. و دلم لرزید ..
دلم نفسی را خواست که توی حرم تو جاری بشه ..
دلم سنگهای خنک حرم تو را خواست .. و نور سبزی را که ضریح طلایی تو را در آغوش گرفته ..
دلم چادر شالی مشکیم رو خواست .. وقتی دور خودم میپیچمش و فاصله باب الرضا تا صحن آزادی را پرواز میکنم ..
دلم همهی زوایای آرامش سبزی را خواست .. که میدونم در حرم تو جاودانه هست ..
.
میلادت مبارک .. یا امام رضا .. من هنوز چشم انتظارم ..
.
عقد ما 5 ساله شد .. به سال قمری ..
گاهی هم اینجوریه ..
تنهایی عمیقی دورهت میکنه و تو فقط سکوت میخوای و سکون .. و پردههای ضخیم روی صورت پنجره و نه گفتن به آفتاب شهریور .. و صدای یواش ِ پمپ کولر آبی .. و دو سه تایی از بازماندگان دبـــی فــــورد .. ورقی بزنی و هر چی سالهاست که شنیدهای از برچسبهای آزاردهنده .. دور خودت جمع کنی و یکی یکی بهشون برسی و ببینی خبری نیست .. فقط اینکه تو خودتی .. خود ِ خودت ..
یه کم خستهام .. ...... دروغ گفتم .. خیلی بیشتر از یه کم خسته ام .. و حتی واهمه دارم از اینکه بنویسم دلم چی میخواد ..