صبح .. وقتی هنوز خورشید از زیر خاکستر شب سر بیرون نیاورده بود .. وقتی مشغول خشک کردن موهای خوش حالت و نرمش بود .. زدم به فاز کودکی .. روی نوک انگشتهای پاهام ایستادم .. تا قدم بهش نزدیکتر بشه .. و دستهام رو روی شونههای مردونهاش گذاشتم .. شیطونی کردم و شدم دخترک لوسش .. یه بوسه روی گونه نمدارش گذاشتم و ازش قول گرفتم .. یه ساعت سوآچ .. جزو خرید عیدم باشه .. جزو خرید عیدم ها .. نه کادوی عید ..
چقدر منتظر عیدیم ما .. انگار وقتی بیاد .. در، که نه .. دروازهای به روی زندگیمون باز میشه .. و ما .. همراه زندگی .. به روزهای خوشرنگ فرداها دوخته میشیم :)
.
دیشب سالگرد ازدواجمون خاص گذشت .. خاص و خودمونی ..
شام مهمون بهترین رستوران شهر نبودیم .. مهمون دستپخت قاصدک بانو بودیم .. نه به صرف فسنجون مثلا .. به صرف ماکارونی فرمی با سویا و رب فراوون و دورچین میگو .. و سالاد سبز سبز .. مجموعهای از کاهوی پیچ و کلم بروکلی .. بدون گوجه .. چون گوجه نداشتیم و یادمون نبود سر راه بخریم .. و کمی شله زرد به عنوان دسر ..
تا آقای خونه کمی به چشمهای خسته از بیداری شب قبلش استراحت بده .. قاصدک سه ساعت تموم وقت گذاشت و یه ماکارونی پخت .. با ته دیگ سیب زمینی قلبی .. چند تا قلب کوچولوی بامزه با قالب شیرینی، قالب زدم و وسط قابلمه پلو پز چیدم و بعد جاهای خالی رو با ماکارونی پر کردم .. تا مبادا قلبها نیم میلیمتر از جاشون حرکت کنن ..
همیشه همه چیز با اصول و قواعد ذهنی تو هماهنگ نیست .. میشه سالگرد ازدواج باشه یا روز تولدت .. و تو جشن نگیری .. لباس خاص نپوشی و شاداب نباشی و خوابت نیاد .. همه دنیا یادشون نباشه بهت تبریک بگن .. ولی این از خاص بودن تو کم نمیکنه .. حتی حوصله نداشته باشی رژ گونه رو برداری و یه رفت و برگشت روی گونهات بکشی تا رنگ به صورتت برگرده و عکسی بندازی .. برای یادگاری .. این برای تویی که درگیر ساعت تولد .. ساعت بله گفتن سر عقد .. ساعت رفتن به سمت سالن عروسی .. و هزار و یک لحظه خاص زندگیت هستی .. عجیبه .. خیلی عجیب .. ولی شدنیه ..
92 سال عجیبی بود .. میگم بود .. چون مناسبتهای ما تمام شد و بقیه روزهای سال میان و میرن و ما مناسبت خاصی نداریم جز یک روز در آذر .. که یادآور خاطرهای قشنگ برای من و احسان هست .. سال عجیبی بود .. که از اینهمه مناسبت .. فقط روز تولد احسان .. در سفر یک روزه به شمال عکس انداختیم .. و از کیک تولد من .. و از سفره شام دیشب .. همین! و به خودمون قول دادیم تا قبل از عید، خوشگل کنیم و بریم آتلیه و چند تایی عکس بندازیم .. و یکی دو تا عکس مناسب .. برای دیوار خالی سالن .. تا حتی وقتی خونه نیستیم .. تصویر ما .. و خوشبختیمون .. و عشقمون به هم .. روی دیوار بشینه و جُم نخوره .. فقط این بین .. نمیدونم چرا من ِ عشق عکس .. نخواستم تصویرم را در روز تولد سی و یک سالگی .. و چهارمین سالگرد عقد .. و چهارمین سالگرد عروسی .. ثبت کنم .. واقعا چرا؟
جشن معمولی دیشب .. خاص بود .. احسان بود و من .. کنار هم .. کنار سفره .. حتی میل نداشتم راحتیمون .. و لباس خونه راحتمون .. با نشستن پشت میز، به ناراحتی و معذب بودن برسه .. پتوی هزار رنگ رو کشیدیم روی دوشمون .. چون از درز پایین در سرما میاومد .. و نشستیم و شام خوردیم .. و من خدا رو شکر کردم .. که احسان .. عشق من .. مرد زندگیم هست ..
خیلی دوست دارم بتونم مطالب وب قبلی رو به اینجا اضافه کنم .. اما چطورش رو نمیدونم ..
کاش میشد سر تاریخ سیستم رو گول مالید :)
اگر راهی بلدید به من هم یاد بدید لطفا :)
متشکرم ..
درست وقتی یادگاریهای صندو.قچـــــــه ایامم را می خواندم به این حس رسیدم که اسم .. یا در واقع نامگذاری تاثیر زیادی بر نوع و ساختار نوشته هام داشته .. گذشته از حدود و محدودیتهایی که هر بار اضافه شد و راحت و آزادانه و صمیمانه نوشتن را از دست دادم و مشغله فکری این مدت .. انگار وقتی در صندوقچه مینوشتم .. بیشتر روزها و لحظهها و فضای خارج از خودم را مرور میکردم .. و حالا .. وقتی در کنج دنجم مینویسم .. بیشتر از درونیات خودم صحبت میکنم ..
اون وقتها صندوقچه جایی بود که باید روزانه نویسی در آن رعایت میشد .. انگار باید از زندگی میگفتم .. از کار .. از روابطم با آدمهای اطرافم .. از همکار .. از مترو .. از هر جزء ایام .. و حالا .. در کنج .. فقط فکرم را متمرکز میکنم تا ببینم درون خودم .. خود ِ خودم چه خبر هست .. فارغ از همهمه و بلوایی که بیرون .. در یک قدمی پوست و استخوانم جاری بود .. من سکوت و شادی و غم درونم را ثبت میکردم .. چه عجیب!
دیروز .. وقتی در صندوقچه را باز کردم و خاطرهها را مرورکردم .. و در واقع خودم را .. حال آدمی را داشتم که از گود .. کم کم خودش را بیرون کشیده و درون خودش فرو رفته .. و کشف کردم چه درون کم هیجانی دارم .. درونی ثابت .. با فراز و فرودی اندک .. و گاهی با اوج و قعر های بلند و عمیق ..
و بعد به شما حق دادم اگر میل نداشته باشید زیاد سری به کنج دنج من بزنید و من را در خلوت خودم رها کنید .. در واقع انگار این چیزی بود که خودم خواسته بودم .. یا به قول امروزیها جذب !! کرده بودم ..
این روزها زن سی و یک ساله متفکری شدهام .. خیلی بیشتر از قبل .. گاهی به فکر کردن هم فکر میکنم ..
دیروز در جریان تفکراتم به این نتیجه رسیدم که ما – من و احسان جانم – دامنه روابطمان را هر روز تنگ تر میکنیم .. چیزی به اسم شب نشینی یا گشت و گذار مدتهاست وجود خارجی ندارد .. صبح تا غروبمان سر کارهایمان میگذرد و بعد .. مصرانه با جماعت عازم از شرق به غرب .. شرق را به غرب میدوزیم و ترافیک را تمام میکنیم و میپیچیم داخل شهرک و بعد وارد سوت و کوری محله میشویم .. گاهی کنار بازار ترهبار نیش ترمزی میزنیم و کمی خرید میکنیم – که این روزها خرید کردن هم حس و حال قبل را ندارد .. وقتی مثلا چیپس خلالی کوچک 3000 تومان شده – بعد میرویم تا خانه .. کمی به خانه میرسم و احسان، پای لپ تاپ، دور جدید کار را شروع میکند و من کمی جزوه ورق میزنم .. وقت شام میشود و غذایی میخوریم و همزمان جومونگ را میبینیم .. و بعد من همین بین خوابم میرود .. و باز صبح .. و باز غروب .. و باز .. و باز ..
دیروز با دوستی صحبت میکردم .. “ایشالا یه وقت بذاریم همدیگه رو ببینیم” پای ثابت صحبتهای تلفنی ما شده .. ولی چند ماهی هست که آن وقت نرسیده ..
دوست دارم خانه عشق را جمع کنیم و جایی نزدیک محل کارهایمان پهن کنیم .. تا هر روز 3 ساعت، همراه ترافیک نباشیم ..
همه اینها هست .. ولی من ایمان دارم عید امسال که بیاید .. زندگی ما متحول میشود .. و روزهایی قشنگتر و شادابتر انتظارمان را میکشد .. ما نتیجه این روزها را .. این دویدنها را .. این از خود دریغ کردنها را .. خیلی زود و خیلی زیبا و دوست داشتنی میبینیم .. به امید خدا .. عید امسال که بیاید ..
28 آبان 92 هست و 4 ساله شدن زندگی مشترکمان :)))
دوست داشتم امروز سورپرایزی داشته باشم .. که نشد ..
عذرخواهی میکنم برای مدتی میزبان خوبی نبودم .. :)