از امروز .. ترجیح میدم به جای اینکه مثلا بگویم روز n ام قرنطینه .. بگویم n-1 روز تا پایان قرنطینه .. این n هر قدر هم طولانی باشه، بالاخره یک روز به پایان خواهد رسید.
در روزها و شبها و اوقات پشت پنجرهای .. به .. سر .. میبریم .....
صبحهایی که با کنار زدن تمام پردههای حریر و کتان و تور آغاز میشن و شبهایی که با کشیدن تمام پردههای حریر و کتان و تور .. به پایان میرسن ..
اوقاتی به شدت دو نفره با ملکهی ۲۹ ماهه خانه .. که هر شب با رسیدن احسان، سه نفره میشه و با راه اندازی بساط بدو بدو و بپر و بالا بنداز و فوتبال، ادامه پیدا میکنه و با قطع فیوز مینیاتوری کنار در خروجی آپارتمان .. گاهی به نرمی و لالایی گویان .. و گاهی به سختی و تشر زنان .. به پایان میرسه ..
روزها به نقاشی و ریخت و پاش و کتاب خوانی و آواز خوانی و رقص و ... و گاهی کیک پزی و ... و هزار و یک کار وقت پُر کن دیگه مشغولیم .. و این بین .. هر از گاهی دو تایی سُر میخوریم پشت پنجره و کبوترها و گنجشکها و پیشی سفیدهی همسایه روبرو را با ذوق و جیغ نگاه میکنیم .. و اگر هوا به هوای بهار شبیه باشه، پنجره را باز میکنیم و دلی از عزا درمیاریم ..
ما روزها را میگذرانیم .. به امید رسیدن روزهایی دیگر .. که مامان بزرگها و بابابزرگها .. از پشت قابهای چند اینچی کوچک، به تماشای نوهها ننشینند .. که مهیاس و هوردخت* .. پریدنها و بدو بدوها و شعر خواندنهاشون رو با ویدئو کال با هم به اشتراک نگذارند و روزهایی که بهار و تابستان و زمستان و پاییز را مثل قبل درک کنیم .. مثل همان روزمرگیهایی که گاهی دوستشان نداشتیم و الان بیتابشان ایم ..
* برادرزادهم .. "دختر خورشید"ی زاده زمستان
" مامااا..نِ .. مامااا..نِ" گفتنهایش میشوند قلاب و من را از عمق خواب نیمه شب بیرون میکشند ..
ناخودآگاه و قبل از بیداری کامل " جانم مامانی" را به گوشش میرسانم .. دو تا از پتوهایش را به دوش کشیده و پایین تختخواب ما ایستاده .. گرما بیدارش کرده .. "مامااا..نِ" حل المسائل این روزهایش هست ..
ای به فدای تو .. که روز و شب مادر به خواست تو میچرخد ..
.
صبح، چشم باز نکرده، " بابا رَس" بر زبانش جاری میشود ..
- بله دخترم .. بابا رفت .. بابایی کجا رفت؟
- دَدُدا -سر کار-
و روز ما آغاز میشود ..
جوانه ی دوست نداشتنیه قصه ننوشتنم نزدیک 6 ماهگی است .. اگر همین روزها نخشکانمش، همه ی دنیا را تصرف میکند .. و من می مانم و خیال نوشتن های دور ..
دست و پا شکسته شروع کردن هم خوب است .. مهم شروع کردن است .. خصوصا حالا .. که انرژی های اسمش را نبر، کم رنگ و بی رنگ شده ن و با دیدن این صفحه لبخندی برای نقش بستن روی صورتم پیدا می شود ..
روزهای بلند بالای تابستان سپری شد .. پاییز با برگ های زرد و نارنجی و مسی از راه رسید و با سرمای غیر منتظره ش دو روز قبل خانه ی ما را یخبندان کرد .. در را که باز کردیم هوای سرد بفرما زد و بهت زده وارد خانه شدیم و مرغ عشقها را دیدیم که کز کرده بودند گوشه ی قفس .. بهم چسبیده ..
امروز خورشید باز قدرت نمایی میکند .. اسپلیت 18 درجه را نشان میدهد و من دندانهایم به هم نمیخورد ..
روزها پرتلاش و پر قدرت سپری می شوند و ما هم گاه کشان کشان و گاه دوان دوان همراه روزها ..
.
زمزمه های ترک کار را سر دادم .. خستگی و کلافگی و روزمرگی رسیده بود به انتهای بیخ گلویم .. و حالا .. که یک تابوی دیگر را شکسته ام، راحت تر روی صندلی و پشت میز کار می نشینم .. چون میدانم اراده ام آماده است تا بخوانمش ..
شروع کرده بودم به مرتب کردن کارها .. تا آماده تحویل به نفر بعدی شوند .. میز کارم شده بود مجموعه ای از پرونده ها و زونکن ها و کاتالوگ ها .. و هنوز هم به همان منوال روزها را میگذرانم ..
همکار و دوست عزیزم روزهای آخر سر کار آمدن را می گذراند و دخترکش را تا ماه بعد به دنیا می آورد ..
هنوزآمدنم ادامه دارد ..
تا خدا چه مقدر ساخته باشد ..
و نوشتن را .. به امید خدا .. باز شروع میکنم .. تا خدا چه مقدر ساخته باشد ..
انگیزه ی عزیز .. لطفا بیا و من رو تکونی بده .. دلم برای نوشتن های هر روزه و نوشته های بلند بالا تنگ شده ..
.
این روزها .. بهار هست و رخوت ناشی از هوای بهشتی .. بهار هست و لاله های رنگارنگ سطح شهر .. بهار هست و برگ های سبز کمرنگ و نوی خرمالوی حیاط .. بهار هست و صدای چهچهه ی طبیعت .. فصل خودنمایی طبیعت .. فصل رنگ های ملایم و گرم .. فصل شروع های دوباره ..
.
ولی من هنوز شروعی را تعیین نکرده ام .. فرصت فکر کردن به برنامه های جدید 95 را نداشته ام .. سیستم هر چه پیش آید خوش آید هم نیست .. همین روزا .. تا فروردینش خداحافظ نگفته برنامه امسال را تعیین میکنم .. به امید خدا ..
از اون روزها بود که تاکسی بد گیر می اومد .. وقتی رسیدم که مربی کلاس را شروع کرده بود .. اینطور وقت ها رو دوست ندارم .. از وسط کلاس به جمع اضافه شدن رو .. پاتوم رو روی صندلی انداختم و کفش ها را در آوردم و دمپایی پوشیدم .. کوله ورزشی را باز کردم .. اول ملحفه .. و بعد .. ظرف غذای ظهرم .. و بعد .. برس .. و بعد جوراب .. و بعد .. کف آبی رنگ و خالی کوله پشتی جلوی چشمم بود .. تمام زیر و بم کوله را گشتم .. حتی زیپ های کوچکی را که به سختی یک کلید میشه درونش جا داد .. لباس ورزشی م رو نیاورده بودم که :/
چند لحظه ای خشکم زده بود از تصویر محوی که از صبح توی ذهن داشتم .. گذاشتن لباس ها و ملحفه توی کوله .. پس چی شده؟؟
وسایلم را برگردوندم درون کوله پشتی .. دکمه های مانتوم رو بستم .. کفش هام رو پوشیدم و پالتو را روی دوشم انداختم و بیرون زدم از کلاس ..
ته دلم خوشحال بودم که از شروع کلاس گذشته و من دیر رسیده م و کسی ندید .. که این چه آمدنی بود و چه رفتنی :/
.
امروز دوباره کوله پشتی حاوی ملحفه و جوراب و لباس ورزشی را روی دوشم انداختم .. تا بعد از یک ماه وقفه حاصل از آلودگی هوا و سرماخوردگی .. باز برم و کمی بدنم را کش و قوس بدم ..
.
و در پایان رسیدن بهار را تبریک میگم .. حداقل من دیگه به این بی انضباطی بهار و سستی زمستان عادت کرده ام ..