-
۷۸۴
2 اردیبهشت 1399 17:03
سوار دوچرخهی کوچکش بود و رکاب میزد .. با ماسکی سیاه روی صورت .. مهیاس "نینی" گویان دنبالش میدوید ..دوچرخهی دخترک جذبش کرده بود و بیشتر از دو ماه بود که هیچ انسان کوچکی را از نزدیک ندیده بود .. منتظر عکس العمل دخترک بودم .. نمیدانستم بعد از همه این هراسها و وحشتها از نزدیک شدن به آدمها، چه آموزش...
-
۷۸۳
2 اردیبهشت 1399 16:20
آدمها مثل عطر میمونن .. بعضی سبک و تند و شلوغ .. که تا از راه میرسن، سریع همه جا میپیچن و شلوغکاری میکنن و از خودشون میگن و خیلی زود .. خیلی زود .. بوی ماندگیشون غیر قابل تحمل میشه و باید در و پنجرهی روحت را باز بگذاری و منتظر بمونی تا با یکی دو بار جابهجایی هوا .. از ارزونی و بیقیمتیشون خلاص بشی .. و بعضیها...
-
۷۸۲
24 فروردین 1399 18:29
از امروز .. ترجیح میدم به جای اینکه مثلا بگویم روز n ام قرنطینه .. بگویم n-1 روز تا پایان قرنطینه .. این n هر قدر هم طولانی باشه، بالاخره یک روز به پایان خواهد رسید. در روزها و شبها و اوقات پشت پنجرهای .. به .. سر .. میبریم ..... صبحهایی که با کنار زدن تمام پردههای حریر و کتان و تور آغاز میشن و شبهایی که با...
-
۷۸۱
29 خرداد 1398 01:31
" مامااا..نِ .. مامااا..نِ" گفتنهایش میشوند قلاب و من را از عمق خواب نیمه شب بیرون میکشند .. ناخودآگاه و قبل از بیداری کامل " جانم مامانی" را به گوشش میرسانم .. دو تا از پتوهایش را به دوش کشیده و پایین تختخواب ما ایستاده .. گرما بیدارش کرده .. "مامااا..نِ" حل المسائل این روزهایش هست .....
-
۷۸۰
25 اردیبهشت 1398 23:21
میدونی .. گاهی دوست داری بگی .. دوست داری بنویسی .. دوست داری از درونت بکشی بیرون و خالی بشی .. و آن "نفس" عمیق بعد از بیرون پاشیدن را تجربه کنی .. اما هزار سد .. هزار دست .. هزار فکر .. یا نه .. فقط یک سد .. یک دست و یک فکر .. و سکوت میکنی .. و بوی گندیدن دلت هر روز آزاردهندهتر از قبل به مشام میرسد .. ....
-
۷۷۹
18 اردیبهشت 1398 15:39
پیامک واریزی پولش را برایم فوروارد کرده .. میدونم پول ِ چی هست .. تابستان ۹۶ .. ۱۳ تیر .. تماسهای پشت هم من .. زنگهای ممتد و کشدار .. و مامانی که نیست تا تلفن دختر باردارش را جواب بده .. ساعت ۶ عصر .. تماس دوباره .. صدای آقایی از پاسگاه شهر چند صد کیلومتر دورتر .. که میگه "دختر گلم" را روی صفحه گوشی دیده...
-
۷۷۸
18 اردیبهشت 1398 14:05
حدود ۵۰ سانت اونطرفتر از من خوابیده .. با لپهای مثل سیب گلاب .. چند روزی دیرتر با غول مرحله ۱۸ ماهگی روبرو شدیم .. در آمادهباش کامل بسر میبرم .. هوا دم کرده و داغ .. کولر روشن .. و تابستان توی خانهی ما به جریان افتاده .. خبر از بهارنارنجهای خانهی شمال ندارم .. حتما که عطرشون از زیر و روی در و دیوار بیرون ریخته...
-
۷۷۷
14 اردیبهشت 1398 02:20
انگشت سبابهم را میکشم روی صفحه .. انگار که بخواهم عمق خاک نشسته بر زمینهی سفید را تخمین بزنم .. خیلی گذشته .. و در طول این خیلی، خیلی چیزها تغییر کردهاند .. همسری که حالا نقش شیرین "پدر"ی به نقشهایش اضافه شده .. دخترک هشتاد و فلان سانتیای که ۹:۵۴ صبح که بشود، دقیقا هجده ماه از تاجگذاریش در خانه و...
-
776
2 آبان 1395 15:56
روزهای خسته ای را می گذرانم .. روزهای تمام کردن ته مانده ی کارها .. پرینت نگرفته های "باشه برای فردا" .. آرشیو نکرده های "بذار سرم خلوت تر بشه، بعد" .. پرینت میگیرم و بایگانی را کامل میکنم .. فایلها را دسته بندی میکنم .. سوراخ سنبه های میز و کشوها را می گردم مبادا چیزی از چشمم دور بماند .. بطری های...
-
775
14 مهر 1395 11:51
جوانه ی دوست نداشتنیه قصه ننوشتنم نزدیک 6 ماهگی است .. اگر همین روزها نخشکانمش، همه ی دنیا را تصرف میکند .. و من می مانم و خیال نوشتن های دور .. دست و پا شکسته شروع کردن هم خوب است .. مهم شروع کردن است .. خصوصا حالا .. که انرژی های اسمش را نبر، کم رنگ و بی رنگ شده ن و با دیدن این صفحه لبخندی برای نقش بستن روی صورتم...
-
774
21 فروردین 1395 16:19
انگیزه ی عزیز .. لطفا بیا و من رو تکونی بده .. دلم برای نوشتن های هر روزه و نوشته های بلند بالا تنگ شده .. . این روزها .. بهار هست و رخوت ناشی از هوای بهشتی .. بهار هست و لاله های رنگارنگ سطح شهر .. بهار هست و برگ های سبز کمرنگ و نوی خرمالوی حیاط .. بهار هست و صدای چهچهه ی طبیعت .. فصل خودنمایی طبیعت .. فصل رنگ های...
-
773
27 اسفند 1394 12:10
آخرین روز کاری 94 هست .. و من مرتب تر و جینگول تر از همیشه پشت میز نشسته ام و خرق عادت کرده ام و مستقیم درون محدوده مجاز برای تایپ صفحه بلاگ اسکای تایپ میکنم .. امسال را دوست داشتم .. سال انقلاب های درونی گوناگون بود .. سالی بود که سرش را پایین انداخته بود و ملایم می گذشت .. این ملایمت را دوست داشتم .. با رویی گشاده...
-
772
18 اسفند 1394 14:16
صفحه خبر را می بندم .. یک صفحه باز میکنم و با خودم فکر میکنم عیبی نداره اگر بعد از پست قبل الان در مورد این چیزها بنویسم؟ و به خودم میگم نه .. عیبی نداره .. در مورد 3 نفر از مددجوها نوشته بود .. و افراد خیری که به اونها کمک میکنن .. گاهی فکر میکنم چه آدمهای بزرگی توی این دنیا وجود داره .. آدمهایی که بخشی از خودشون رو...
-
771
3 اسفند 1394 13:06
.. آه از این عمر کوتاه سفر .. دیروز این موقع در حرم امام هشتم .. و امروز این موقع .. نشسته پشت میز در محل کار .. سفر عالی بود .. آرامش و آرامش و آرامش .. فضای امن و لبریز از معنویت و نور .. سفر عالی بود .. حتی با وجود گرسنگی و سردرد و نیمه کاره گذاشتن دعای کمیل شب جمعه حرم .. حتی با وجود تشدید سرما خوردگی .. ذره ذره...
-
770
5 بهمن 1394 09:54
از اون روزها بود که تاکسی بد گیر می اومد .. وقتی رسیدم که مربی کلاس را شروع کرده بود .. اینطور وقت ها رو دوست ندارم .. از وسط کلاس به جمع اضافه شدن رو .. پاتوم رو روی صندلی انداختم و کفش ها را در آوردم و دمپایی پوشیدم .. کوله ورزشی را باز کردم .. اول ملحفه .. و بعد .. ظرف غذای ظهرم .. و بعد .. برس .. و بعد جوراب .. و...
-
769
22 دی 1394 11:09
در ماشین را باز میکنم و تا جا به جا بشم میپرسه : باز از این برگه ها گرفتی؟ می خندم و میگم الان قصه ش رو برات میگم .. میخواستم فردا هم پستش رو بنویسم .. . اولین بار دقیقا وقتی اتفاق افتاد که سرم پایین بود و چشمهام به آسفالت گره خورده بودن و تند و تند می رفتم تا برسم به محل قرار .. یک باره یک برگه کاغذ گرفت جلوی صورتم...
-
768
15 دی 1394 14:44
میان سرفه هایم مانده ام .. گوشی تلفنم را دست میگیرم و شماره تماس جدید خاله و دختر خاله را وارد میکنم .. خیلی اتفاقی تصمیم می گیرم بعد از مدتها نگاهی به لیست کانتکت ها بیندازم .. یک لیست بلند بالا .. که حتی چهره خیلی ها جلوی چشم هایم نقش نمی بندد .. از وقتی یادم هست همین بوده ام .. یک علاقمند به انباشت گذشته ها .. برگه...
-
767
10 دی 1394 13:10
قاصدک .. یک گالن شیر .. یک پاتیل شلغم .. چند لیوان آب پرتقال و آب لیمو شیرین .. قاصدک .. سرفه .. خواب آلودگی .. نفس تنگی .. قاصدک .. تعطیلات آخر هفته .. رویای استراحت .. . الهی روزهاتون خوب بگذره .. . قرار شمال داشتیم .. یک سفر کمتر از 48 ساعته .. ولی ترجیح دادم و خواهش کردم تهران بمونیم و استراحت کنیم .. آب و هوای...
-
766
1 دی 1394 12:23
با اولین دونه های نخودچی و مویز و توت خشک .. پرت میشم به سالهای دور .. طعم کودکی .. طعم شب های امتحان .. طعم زمستونهای طولانی و سرد .. برف .. آدم برفی .. چه طعم های نابی را زیر هله هوله های امروزی قایم کرده ایم .. حیف این خوشمزه ها نیست .. . یلدا خوب بود .. خوش گذشت .. و خدا رو شکر .. که شد یلدای دوست داشتنی 94 .. با...
-
765
22 آذر 1394 16:40
این روزها .. در واقع باید بگویم این هفته ها .. شهــــرزاد می بینیم .. با علاقه و پیگیر .. . دقیقا بعد از خواندن این خبر فکر کردم مهران مدیری چه هوشمندانه شب های بـرره را ساخت تا هیچ کی پیدا نشود تا بیاید و بگوید به بـرره ما توهین شده .. چرا ذره بین گرفته ایم دستمان؟ حالا که ذره بینی با این دقت بالا داریم کاش گاهی به...
-
764
17 آذر 1394 14:35
دیروز غروب .. گلدان خالیه آویخته از تراس .. گفت که چقدر خوشحال بودن وقتی اومدن و جیک جیک و بق بقویی کردن و دیدن یه مشت ِ پُر برنج براشون گذاشته ایم و رفته ایم .. .
-
763
16 آذر 1394 09:03
لیوانت را پر از چای خوشرنگ کنی و لوردراپه را جمع کنی کنار و بشینی رو به برف .. و فکر کنی به اینکه چقدر دونه دونه های برف قشنگ و مرتب کنار هم ردیف شده ان .. پنبه ای های برف چقدر قشنگ رج به رج بالا رفته ن و لباس برفی به تن درخت ها پوشونده ن .. و توی دلت بگی خدایا .. هنرت را شکر .. این همه قشنگی را شکر .. بعدا اضافه شد:...
-
762
14 آذر 1394 08:37
یکی دو هفته ی خیلی سخت و پر کار و پر از دوندگی را پشت سر گذاشتم .. پنجشنبه آخر وقت پاکت های آخرین مناقصه ی روی میزم را فرستادم و با خیال راحت رفتم سالن برای مرتب کردن ابروها و بعد با همسری رفتیم خانه .. تنها کار مفید در خانه آماده کردن کوکو با سبزی تازه بود و اتوی لباس های فردا .. دیروز .. جمعه .. ششمین سالگرد فوت...
-
761
30 آبان 1394 15:43
میشه گفت بنا به ظاهرم همیشه بهم گفته ن از سنم کمتر به نظر میرسم .. و من همیشه از این بابت خوشحال و راضی بودم .. ولی همین حالا .. درست همین ثانیه ای که گذشت .. دلم خواست دیگه کمتر از سنم به نظر نرسم .. دلم خواست دقیقا سی و سه ساله به نظر برسم .. دلم خواست برام مهم نباشه که های لایت کاهی رنگ روی زمینه ی خرمایی رنگ موهام...
-
760
28 آبان 1394 11:06
ششمین سالگرد ازدواج ما .. خدایا .. الهی تا همیشه در پناه امن و زیر سایه لطف و عنایت شما باشیم .. الهی .. و دور از همه ی آنچه تو نمی خواهی .. الهی ..
-
759
27 آبان 1394 13:48
ریز ریز نهار امروزم را می خورم و نم نم پست مربوط به کلم پلوی شیرازی مهربانوی عزیز را مزه مزه میکنم .. به تاکید مهربانو برای سبزی های کلم پلو که میرسم، سست میشم .. آخر ِ وقت که میرم خونه سبزی تازه از کجا پیدا کنم؟ دیروز وقت خرید چشمم به کلم قمری های تر و تازه افتاد و یاد مهربانو افتادم و یاد پست کلم پلو و چند تایی کلم...
-
758
17 آبان 1394 14:33
سرما داره کم کم درونم نفوذ میکنه .. این رو از سِر شدن و سوزش مجاری تنفسی م می تونم بفهمم .. در شیشه ای اتاق کارم را می بندم و اسپلیت را روشن میکنم .. هوا از سطل زباله ی سر خیابان هم کثیف تر و میکروبی تر شده .. حیف مرخصی ندارم .. که اگر داشتم الان شمال بودیم و داشتیم نارنگی های رسیده رو از درخت می چیدیم .. تولدم برگزار...
-
757
14 آبان 1394 12:49
یک قدم به نیمه پاییز مانده .. فردا سالروز تولدم هست .. و بامزه اینجاست که معمولی ام .. مثل هر سال احساسات شدید، چه شاد و چه غمگین، نسبت به این روز ندارم .. عادی و معمولی دارم روز به روز به شمع های روشن 32 و خاموش کردنشان و ورود به 33 می رسم .. اوایل هفته با پیشنهاد همسر به مهمونی آخر هفته تولدانه فکر کردیم .. و مهمان...
-
756
7 آبان 1394 10:11
باید یک فایل آماده کنم .. کف دستم را روی موس میگذارم و صفحه را بالا و پایین می برم .. از اون کارهایی هست که حوصله ش رو ندارم .. حداقل حالا نه .. ماشین های گذری از اتوبان صدای ریز باران را در آورده اند .. گاهی حتی این صدای ریز تبدیل میشه به یک فریاد کشدار که پشت چرخ های یک اتومبیل کشیده میشه .. درخت روبروی پنجره .. از...
-
755
27 مهر 1394 14:29
ساعت حدود 10 شب بود .. کل روز را بارون باریده بود و حسابی دمغ بودم و به قول همسر کمی هم اخمو .. دلم شیرینی خواسته بود و از ویلا بیرون زده بودیم .. قرار شد سری هم به ساحل بزنیم .. ماشین را پارک کردیم و چند قدمی پیاده رفتیم .. دریا سیاه .. آسمان سیاه .. ابرهای قیر رنگ بالای سر دریا جمع شده بودن و از تصور هر انچه در دریا...