کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

521



رسالت خود را در زندگی به سرانجام می‌رسانم .. اگر و تنها اگر، بیراهه‌ی خودم را از میان کلاف‌های در هم تنیده هزاران راهِ پیش رو، پیدا کنم ..

بیراهه‌ای را، که من در آن قدم بگذارم و راه شود .. 

.

.




520


یک ماه از صعود همیشگی‌تان گذشت ..

بگویم روحتان شاد .. یا بگویم ایران است و چشمانی که هنوز منتظر بازگشت شماست ..

 

آیدین بزرگی

مجتبی جراحی

پویا کیوان




  ادامه مطلب ...

519


سر و ته هفته‌هایم بهم چسبیده میان و میرن .. دیگه پنجشنبه‌ها برای من به معنای یک روز مانده به تعطیلات ِ یک روزه نیست .. ولی با این حال خوشحالم .. از اینطور پر مشغله بودن خوشحالم و از برنامه‌های تیک نخورده و کارهای ناتمام، که هر روز به انبوهشان اضافه میشه، ناراحت ..

ناراحتم از حجم بالای صفحات خوانده نشده .. از حجم لباسهایی که از نمیدانم چند هفته قبل، از کمد خارج شدن و هنوز منتظر دستهای من .. و البته بقچه‌ای برای پیچیده شدن .. روزگار میگذرونن و رنگهای رنگیشون به خاکی شبیه‌تر شده ..

از کمد دیواری خندق مانند دلگیرم .. که سنگینی رختخوابها را تاب نیاورد و درست یک روز بعد از مرتب شدن، طبقه کج کرد و اگر میله‌های مخصوص نگهداری آویز لباس نبود و الوار روی آنها گیر نمیکرد، باید جنازه رختخوابها را از کف کمد جمع میکردم ..

با سینک به کل قهرم .. دهانش لحظه‌ای آرووم و قرار نداره و مدام شکم دوقولویش را پر میکنه از ظرفهای تکراری هر روزه .. این روزها در سکوت کنارش می‌ایستم و سر و وضعش را سامان میدم و دلخوشم از خالی بودن الانش تا وعده بعد ..

گفتم ظرفهای تکراری .. دلم دو تا بشقاب خواست .. یکی صورتی و یکی سبز کمرنگ .. سبز بهار .. صورتی برای من و سبز برای احسان .. ظرفهای سرامیکی .. با ست ِ سوپخوری و لیوان و یک پارچ سفید و نه بلوری .. با گلهای صورتی و سبز بهاری و چند تایی نارنجی ..

میگفتم .. از چوب پرده آشپزخانه هم انتظار نداشتم .. که وقتی احسان پرده را باز میکرد، چسبیدن را بی خیال بشه و دیوار را رها کنه و بیفته پایین .. و حالا حریرهای سرخابی و بنفش .. اتو کشیده .. روی کاناپه سه نفره لمیدن تا قاصدک خانوم قدشون رو کوتاه کنه و آقا احسان آویزشون رو وصل کنه و باز برن سینه سپر کنن تو صورت آفتاب ..

ولی با این وجود .. من سپری ساخته‌ام از قدرت .. در برابر افکار ناخوشایند .. البته که به اونها فکر میکنم .. ولی نمیخوام بیش از این با اونها زندگی کنم .. میل دارم یکی یکی حلشان کنم و اجازه قد کشیدن به اونها ندم .. میتونم، اینطور نیست؟؟



518


ببین فلانی! نفرت و حس ترحمم نسبت به تو را یک بار برای همیشه خالی میکنم .. والسلام ..

تو که ............ بی خیال ..

تو که بنده خدایی .. که بدت نمی‌آید مدیر باشی ولی نیستی .. که صلاح میبینی وقتی کارهات میشوند دو تا، من را منشی شخصی خودت ببینی و یکی را روی دوش من بگذاری ..

باز شکر خدا که این روزها درجه‌ام را ترفیع داده‌ای و از پست کپی گرفتن برای تو، به پست گرفتن یا کنسل کردن بلیط هواپیما برای تو ارتقاء یافته‌ام ..

امروز روی زبانم نشست به تو بگویم ”متاسفم! الان فرصت ندارم کمکتون کنم ..” ولی نگفتم .. فکر کردم این جمله نهایت ضعف من است .. ولی من ضعیف نیستم .. من از تو قوی ترم .. که دست و بالم را بالاخره روزی از این شرکت جمع میکنم و به سوی بالندگی پرواز میکنم .. رئیس و مدیر و خدمتکار و پادوی شخص خودم میشوم و به وجود خودم بیشتر افتخار میکنم .. میبینی که الان بذر می‌پاشم که فردا بهترین‌ها را برداشت کنم .. من اینجا ماندنی نیستم .. پرنده ای هستم که نقطه‌ای فرود اومده برای تجدید قوا ..

حالا توی کارگر فکر کن چند وقتی هم منشی داری! ما که همه عمله‌های با ادعای رئیس بالاتری هستیم!

روزی اینجا را و تو را و اوامر گاه و بیگاهت را پشت سر میگذارم و میروم .. تو بمان!

 

 

.

نه کارگر و نه منشی و نه هیچ شخص دیگری با هر عنوان شغلی کوچک و حقیر نیست و همه ما ارزشمندیم .. حقارت در نگاه شخصی هست که ذره‌ای پر و بال گرفتن تو را بر نمی تابد و وظایفی غیر از مسئولیت های تو بر دوشت میگذارد تا تو به تعادل برسی، مباداد سرکشی کنی ..



517


دیروز قاصدکی در خانه بودم ..

از هفته قبل قرار بود شنبه و یکشنبه را درس بخوانم تا کم کاری ماه مبارک جبران شود ..

شنبه به کمی استراحت و کمی کار در خانه گذشت ..

صبح یکشنبه شد .. ............

بعد، ظهر یکشنبه شد .. جزوه را با سلام و صلوات باز کردم و درس خواندنم رسما کلید خورد ..

روی زمین بساطم را پهن کرده بودم و روی جزوه خیمه زده بودم .. دو خط خوانده، نخوانده پای راستم خواب رفت .. صاف نشستم و تکیه دادم به مبل .. چند دقیقه ای گذشت .. موهایی که 5 هفته قبل کوتاه شده بودند، روی گردنم را خط می‌انداختند .. گل سرم کو؟ آها ..روی دراور .. رفتم و گل سر را برداشتم و موهای کوتاهم را به سختی تاباندم و گل سر را به سختی روی سرم محکم کردم .. خب! ادامه درس .. از صاف نشستن کمرم درد گرفت .. باز خیمه زدم  روی جزوه .. گشنه بودم و تمرکز نداشتم .. نان نداشتیم و دلم کلوچه هم نمیخواست .. دست دراز کردم و از روی میز مشتی فندق و پسته و بادام هندی برداشتم .. حالا که درس میخواندم برای مغزم هم خوب بود، مغز بخورم .. اثبات نکته ص 23 را میخواندم که فکرم رفت سراغ خانه عشق و زندگی خودم و احسان .. خدایا شکرت .. چند کلامی با خدا صحبت کردم و یادم افتادم اثبات نکته ص 23 بودم .. صاف نشستم .. پاهایم را دراز کردم و جزوه را گذاشتم روی پایم، لامصب سنگین بود .. نکته را در ذهنم مرور میکردم که نگاهم افتاد به ناخن بزرگ پای چپم .. یادم افتاد آن تابستانی را که رفتم کوه و کفشم تنگ بود –البته بعد متوجه شدم که تنگ بوده- و ناخنم سیاه شد و افتاد و ...

خب کجا بودم ؟ اها .. صفحه را ورق میزنم و به خواندن ادامه میدهم .. به مثال فلان صفحه فکر میکنم که چشمم به لیوان لب تشنه روی میز می‌افتد .. بلند میشوم و لیوان را داخل سینک میگذارم و غذا را هم میزنم و لیمو عمانی میشورم ..

”حالا یه امروز که خونه ام بهتر نیست آرایش کنم؟” پای دراور میروم و یک نموره آرایش میکنم .. باز بر می‌گردم پای درس .. قبلش تا یادم نرفته به احسان اس ام اس  میزنم و لیست خرید میدهم ..

ساعت سرخوشانه می‌دود و من هنوز به یک سوم قرار درسی‌ام با خودم نرسیده‌ام .. میخوانم و خدا را شکر میفهمم چه میخوانم و پیش میروم .. این بین ماشین لباسشویی را هم راه می‌اندازم .. برنج هم خیس میکنم ..

یادم می‌ا‌فتد قرار بود امروز کابینـــه رای. اعتمــاد بگیرد .. تی وی را روشن میکنم ولی میبینم خبری نیست و اشتباه می‌کردم .. دختر خوبی هستم و کانال ها را عوض نمیکنم و تی وی را خاموش میکنم و باز خیمه میزنم روی  جزوه ..

نتیجه این همه زحمت! می‌شود یک فصل و 60 تست .. که با بی دقتی تمام زده می‌شود و یا راه حل درست است و جواب آخر غلط، یا راه حل نصفه درست است .. یا کلا حواسم نبوده و سوال را خوب نخوانده‌ام و جوابم سووت زنان دور می‌شود !!

و حالا .. این منم! قاصدکی خسته :)) که دو فصل با تست هایش از برنامه عقب است ..

 

 

.

هفته قبل یک تیاتر مذهبی دیدیم .. همراه با سید. خندان .. رئیس ج ـمهور چند دوره قبل ..