کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

753

سلام ..

قاصدک سرش شلوغ است .. دارد برای ژو.لــــه رای جمع می کند :))

به امید موفقیت ..

.

امروز یکی از روزهای پر هیجان این ماه بوده و هست ..

صبحی پاییزی داشتم ..

اول صبح روی میز کارم یک گلدان بسیار زیبا دیدم - که فردا عکسش نصب خواهد شد- که به مناسب روز تولد شناسنامه ای به من هدیه داده شده بود ..

هیجان رقابت کمدین های برنامه ی دیشب به حد اعلی رسید و اختلاف رای 20.000- به 937+ رسید ..

شام سوپ داریم و نیازی نیست برای امشب غذایی بپزم ..

برای فردا برنامه ی یک پیاده روی مفرح دارم ..

و ...

خدایا .. تو را سپاس ..



752


بریدگی ظریف و پر درد روی انگشت سبابه ی دست چپم را نگاه میکنم .. شاهکار ظرف پلاستیکی جدیدمه .. یه ظرف مستطیل شکل و کم عمق با در سفید .. که وظیفه نگهداری از گوشت چرخکرده را بهش سپرده ام .. اینقدر اصولی قالب ریزی و ساخته شده که یه قسمتی از پلاستیکش مثل نوک چاقو .. تیز .. زده بیرون .. و همون نوک چاقویی انگشتم را برید ..

یه بریدگی ظریف و دردناک دیگه روی انگشت کوچکتر دست چپم هست .. داستانش را یادم نیست .. فقط از خط قهوه ای رنگی که می بینم می تونم حدس بزنم مربوط به حداقل 2 روز قبله ..

و بریدگی ظریف روی انگشت کوچیکه ی دست راست .. مربوط به همین چند دقیقه قبل .. وقتی داشتم کارت های گارانتی ی خاک گرفته را از کارتن بیرون می کشیدم .. یکی از کارت ها بهم یه یادگاری داد ..

.


 

یکی دو تا زخم قدیمی دهن باز کرده ن .. یه کم بگذره و فکر کنم .. ببینم با چی میشه دوباره دوختشون ..


751


به دلیل خودخوری های انجام شده از سه شنبه ظهر تا چهارشنبه بعد از ظهر، سردرد وحشتناکی را با خود همراه کرده بودم ..

حس هرکول بودن ِ دست داده به خودم را آدم حساب کردم و به تنهایی دکور اتاق را عوض کردم و تخت را 90 درجه چرخاندم و پاتختی های سنگین را بدون خالی کردن کشوها جا به جا کردم و 5 کارتن موز حاوی کتاب را داخل کمد جا دادم و کارتن آخر خیلی سنگین تر از حد تصورم بود و انگشتم زیر آن گیر کرد و وحشت زده بودم مبادا کلا کارتن از دستم در برود و انگشت های پایم را خرد کند ..  تا همین لحظه جرات نکرده ام به همسر چیزی در مورد کمر گرفته ام و دستهای دردناک و بدن کوفته ام بگویم .. دقیقا نمیدونم چی را میخواستم ثابت کنم که تحمل یک روز دیگر سر کردن با دکور قبل را نداشتم .. و دقیقا در همین لحظه دارم خودم را چپ چپ نگاه میکنم ..

ولی به قول مامان خانه مان مثل قورمه سبزی جا افتاده، بعد از سه سال جا به جایی در حال جا افتادن هست ..

امروز در شرکت موقع گذاشتن کتری برقی روی استندش دستم به لیوان پر از آب جوشم خورد و لیوان دمر شد و من با این حالم، سریع عکس العملی نشان دادم بی همتا .. و مثل قدیما که بازی می کردیم و می پریدیم و می جهیدیم، بالا پریدم و پاها را به اندازه عرض شانه  باز کردم و بعد فرود آمدم و کمی آب جوش روی شلوار جین و کفش های ورزشی ام ریخت و تا به بدنم برسد خنک شده بود .. خدا رو شکر ..

کلاس خیاطی کلا کنسل شد .. از اینهمه حس وظیفه شناسی مربی کمال تشکر را دارم .. و در حال زیر و رو کردن سایت ها برای یافتن کلاس جدید و البته مربی مسئول هستم .. ابدا ناراحت نیستم چون مطمئنم اتفاقات بعدی خیلی بهتر خواهند بود به امید خدا ..

خب همین حالا درد شانه ی سمت چپم هم به دردهای قبلی اضافه شد و من یک مجموعه ی کامل در دآلود شدم :/

.

دیشب بالاخره همت کردم و در رای گیری خندانـ.ـنده برتر شرکت کردم .. لطفا شرکت کنید و از گروه اول به نفر دوم و از گروه دوم به نفر اول رای بدهید .. شاید در همین چند ساعت باقیمانده از فرصت رای گیری، 200 هزار رای برای نفر دوم گروه اول جمع کردم :)


 

750


ساعت داره به 4 نزدیک میشه و من خوشحالم ..

برگه مرخصی را برده ام و امضا شده و فردا خانه خواهم بود .. حتی اگر برنامه ی فردا، نظافت و رسیدگی به خانه ی به هم پیچیده باشه .. باز هم خوشحالم .. در واقع سبک هستم ..

امروز بی نهایت تا طپش قلب داشتم .. و حالا بی رمق روی صندلی .. پشت میز کارم افتاده ام و می نویسم .. در واقع می تایپم ..

با مسئول ثبت نام بحثم شد .. هفته قبل ساعت نزدیک 2 نیمه شب پیامک مربی اومد که به دلایلی داره میره سفر .. پس کلاس نداریم ..

مهم نبود .. شاید اتفاق غیر منتظره ای پیش اومده بود ..

امروز مسئول ثبت نام تماس گرفت و صحبت این بود که سه روز آخر این هفته کلاس باشه تا ساعت اموزش تمام بشه زودتر، که خانم فلانی باز برنامه سفر داره ........

دیگه الان توان نوشتن همه ماجرا رو ندارم ..

.

دیشب طوفان خانه را تکان میداد .. کاش خانه را بلند می کرد و می برد یه جای دور .. یه جای سبز ..

.



749


باورش سخته که شهریور از راه رسیده و چند قدم مانده تا شروع سراشیبی سال 94 .. واقعا باورش سخته ..

دقیقا ازاول اردیبهشت دوست داشتم کاری را شروع کنم و یک برنامه زمانبندی هم نوشتم و هر ماه که گذشت، تاریخ شروع را عوض کردم و حالا واقعا از اون فایل اکسل خجالت میکشم که برم بازش کنم و تاریخ شروع را به شهریور 94 تغییر بدم ..

.

دیروز کمی سرم خلوت تر بود .. نتیجه، شد دانلود چند تا مدل دامن تمام کلوش جینگولانس که حتی وقتی به دوختش فکر میکنم دلم از ذوق زندگی به پرواز در میاد .. این در حالی هست که بنده حتی هنوز نرفته ام کاغذ الگو بخرم و مشقای این هفته م رو انجام بدم .. دیروز به همسر جان میگم خب تنها شاگرد سر کلاس منم و حتما مربی مشقام رو چک میکنه .. پس چرا من نمی شینم پای درس؟؟ :دییی

.

سریال تعـبیر وا.رونه ..... را دوست دارم .. از تغییر آدمهای داستان خوشم میاد .. در واقع انگار کسی ضعیف نیست و همه می تونن تاثیر گذار باشن .. این خیلی خوبه ..

.

صدای هوا کش سرویس بهداشتی و صدای ساعت مچی عزیزم و صدای ماشین های بی حوصله و عجول اتوبان ..و باریکه های نور که از لای کرکره ها به اتاق سرک میکشن ......

.

گاهی دلم برای عمیق و دقیق نگاه کردن تنگ میشه .. حتی برای دقیق دیدن خودم .. برای دیدن خط های ریزی که زیر چشم هام پیدا شده ان ..