ماکارونی محصول مشترک احسان و قاصدک روی شعله خفیف اجاق مشغول دم کشیدن هست .. به اندازه یک رفت و برگشت رژ لب قرمز را روی لبهام حرکت میدم تا رنگ بگیرن .. احسان دو تا ماهی قرمز مانده از عید را با کمی آب در کیسه ای ریخته و منتظر من ایستاده تا از خانه بزنیم بیرون ..
قلدر گوشه پارکینگ دستی تکان میده و به چرتش ادامه میده .. هوا خنکای مطبوعی داره .. دست در دست احسان می ریم تا حوض نسبتا بزرگ میدان .. کیسه ماهی ها را در آب میگذاره و برای من توضیح میده ”تا هم دما بشه” پسرک نیمچه جوان نارنجی پوشی اون اطراف می پلکه ..
+ اینجا نندازش می میره!
احسان جواب میده : نه! هیچی نمیشه .. ماهی زیاد انداخته ان اینجا..
+ چرا می میره ها .. لجن زیاد داره .. بنداز توی حوض خونتون!
رو به من ادامه میده : خونتون حوض نداره؟
ترجیح میدم خودم را به نشنیدن بزنم .. احسان جواب میده : نه!
+ من ماهی ام را انداخته ام اینجا .. پیداش نمیکنم .. از صبح دارم دنبالش می گردم !!!!!
هنگ میکنم .. از صبح !! .. صدای شوخ احسان بلند میشه : خب الان دیگه تاریک شده پیداش نمی کنی .. ولی نگران نباش زنده اس!!
پسرک دور میشه و احسان با شیطنت ادامه میده : اِ .. یادم رفت ازش بپرسم ساعت ملاقات چند تا چنده !!!!!!!!!!
.
چند دقیقه ای گذشت تا ماهی ها با آب حوض اُخت بگیرن و ما دست در دست هم بریم و گشتی بزنیم ..
حتی از غذا گرم کردن آدمها می تونی بشناسیشون ..
اولی زنگ میزنه آژانس سفارش ماشین میده و تازه ظرف غذاش رو از یخچال بیرون میاره و میذاره روی حجم زیاد شعله آبی رنگ اجاق .. و بعد تا رسیدن آژانس غذای نصف سوخته و نصف گرم نشده را میل میکنه و این بین هزار کار دیگه انجام میده ..
دومی ظرف غذاش رو یکساعت میذاره روی کتری تا نرم نرم با بخار آب گرم بشه و سر فرصت غذا بخوره .. گاهی بوی تند ترشی همراه غذاش توی ذوق می زنه ..
سومی ظرف غذاش رو گاهی چند دقیقه ای زودتر بیرون میذاره تا از سرماش کم بشه .. شعله زیر ظرف رو ملایم می کنه .. اغلب همراه غذا سالاد یا ماست داره .. با آرامش غذا میخوره و با آرامش ظرف غذا رو میشوره ..
چهارمی هر روز از حجم غذاش کم می کنه تا مبادا شکمش بزرگتر بشه .. گاهی اگر حواسش باشه برای کنار غذاش گوجه یا خیار برمیداره .. یا یه ظرف ماست گنده می خره و میذاره توی یخچال شرکت .. معمولا دلش خوراکی های زیادی میخواد .. یا آبمیوه های رنگارنگ .. ولی نمیدونم چرا اینقدر راحت نیست که به خودش بیشتر برسه .. البته دختر خوبی شده و تازگی برای خودش لقمه درست میکنه و صبح ها میخوره ..
.
صبح بعد از عذرخواهی از تو به مناسبت متاهل بودنت .. راحت میگه ”از همممممممه مردا بدم میاد” به جرم اینکه اون راننده پراید کمی خنگ بود و متوجه نشد ما ایستاده ایم که او رد بشه .. نه که بایسته و زل بزنه به ما ..
انگار چیزی نشنیده بودم .. هیچ نگفتم .. در دلم سه مرد زندگی ام را مرور کردم که عاشقانه دوستشان دارم .. همسرم را .. پدرم را .. و برادرم را ..
.
کاش اینقدر راحت ”همه” را خرج نکنیم .. کــــاش !!
بعد از عمری رئیس از آنطرف آبها آمده و نشسته ایم و جلسه تشکیل داده ایم ..
گرم صحبت هستیم ..
صدای زنگ تلفن بلند میشود .. از آنجائیکه صحبت جاری به حال و احوالات شرح وظایف بنده نزدیک هست، سر جای خودم نشسته ام و تکان نمی خورم ..
تلفن هنوز داره زنگ میخوره ..
سرم را می گردانم و نگاهم می افته به همکاری که حداقل در این بخش از صحبت، حضورشان ضروری نیست ..
چنااان به رئیس چشم دوخته اند که انگار تا الان چهره ایشان را ندیده بودن .. یعنی به عمرم نگاهی با این عمق ندیده بودم ..
تلفن همچنان زنگ می خوره .. از روی صندلی بلند میشم و میرم تا به داد تلفن برسم ..
ذهنم به صفحه کاغذ سفید شبیه تر است ..
روزانه ها تنها با اندکی تفاوت می گذرند .. صبح ساعت بیدار باش خانه عشق 5 است و غروب .. اگر باران نبارد .. اگر ترافیک غیرمنتظره پیش نیاید .. ساعت ورود به خانه 5:30 است ..
معمولا آلارم گوشی سفید من چند دقیقه ای زودتر آهنگ بیدار باش می نوازد .. چشم باز می کنم و با تعجب و تردید به ساعت نگاهی می اندازم و جمله هر روزم را تکرار می کنم ”چقدر زود .. ” .. صبحانه نمی خوریم .. از خدا فاصله می گیریم و از پله ها پایین می آییم و قلدر خوابالود را زین می کنیم و راهی می شویم .. امروز احسان می گفت ”عجب زندگی ای ساخته ایم .. این ساعت بیرون می زنیم و غروب تن خسته مون رو خونه می بریم و استراحت می کنیم تا فردا صبح” و جواب شنید ”استراحت می کنی خستگیت در میره؟ من که تمام وجودم درد می کنه .. صبح و شب هم نداره ..”
قلدر می تازد و گاهی دست درازی یک نا قانع به سهم خود صدای بوقش را در می آورد .. می آییم تا شبح پارک بانوان از دور نمایان شود .. اگر امروز روزی باشد و برنامه پیاده روی داشته باشم، کوله پشتی و تن و بدن خسته ام را بر می دارم .. روی عشقم را می بوسم و به خدا می سپارمش و می روم و غرق در سبزی و عطر سنبل و بنفشه می شوم .. و اگر برنامه پارک نباشد .. کمی بیشتر همراه احسان می مانم و بعد وارد دنیای نارنجی شرکت می شوم و روز تکراری کاری ام را شروع می کنم ..
هر بعد از ظهر .. ساعت که می گوید 16:30 شده لبخند صورتم را پر می کند .. معمولا از شرکت که بیرون می زنم صورت خندان احسان خندانم می کند و باز شمال شهر را به خدا می سپاریم و راهی غرب می شویم .. و باز خانه عشق و باز خانه خنک و باز رها شدن ..
گاهی آرزو می کنم باطری موبایل بودم حتی .. حداقل هر از گاهی 100% شارژ می شدم ..