کنج ِ دنج

گاه نگار

کنج ِ دنج

گاه نگار

636


این همکارمون خیلی با سلیقه و با محبته .. امسال روز زن وقتی در شرکت رو باز کردم، منتظر بودم مثل سالهای قبل یک شاخه گل روی میزم ببینم ..

سهم هر کدوم از ما خانمهای شرکت از روز زن امسال، یک شاخه رز سفید بود .. رزهایی بسیار خوشبو و دوست داشتنی ..






..

تا همین دیروز گلم را روی میزم نگه داشته بودم .. و هر بار همکارم رو می دیدم ازش تشکر می‌کردم ..


..

همین چند دقیقه پیش باز همکار مودب و مهربون ما آمد و گفت “برای شما .. چون دیدم گل خیلی دوست دارین” ..  






635


میخواد همراه  بابایی برای کاری 10 دقیقه‌ای بره بیرون .. ساعت نزدیک 23 هست .. لباس خونه‌اش مرتبه و فقط سوئیچ رو برمیداره و نرسیده به در میپرسه“ میخواید بیاید بریم یه هوایی بخورید؟” من و آجی رو میگه ..

 فکر کنم چشمام گرد شده .. جواب همیشگی این وقتها، نزدیکه روی لبهام چفت بشه و بگم “نه فدا .. طول میکشه آماده بشیم” که یهو میگم “آآآآآآآآآآآآآره ” ..

آجی چشماش گردتر شده .. جیغ کشان از هیجان میگم برو پایین ما اومدیم .. شلوار ساتن صورتی لباس خونه‌ام کمی تابلوئه .. ولی مهم نیست .. آجی رو هل میدم طرف اتاق و میگم بدو همون چادر رنگی رو بنداز سرت .. خودم هم همین مانتو و شال دم دستی رو میپوشم ..

سی ثانیه نشده من و آجی .. رنگ و وارنگ توی پارکینگ هستیم ..

ما میشینیم پشت و احسان جانم قلدر رو آتیش میکنه و راه می‌افتیم .. آجی کاملا ریلکس با چادر رنگیش نشسته .. هر بار چشمم بهش می‌افته ریسه میرم از خنده ..

حس خوبیه .. شلوارم خنک و مانتوم گشاد و شالم راحت .. خبری از لباس‌های قالب تن نیست .. شاید یه کوچولو از رد رژ بعد از ظهر روی لبهام باشه ..

ما سه تا میگیم و میخندیم و بابا ریز و محجوب لبخند میزنه ..

زنگ میزنم به مامان .. براش میگم با چه وضعی توی ماشین نشسته‌ایم .. باورش نمیشه آجی حاضر شده باشه اینطور بیاد بیرون .. آخه هر بار برای حاضر شدن این آجیمون ماجرا داریم .. باید از شیش ساعت قبل شیپور آماده باش بزنیم تا این دختر آماده بشه و کرم دست و صورت و ضد آفتاب و مهتابش رو بزنه و تصمیم بگیره چی بپوشه و رنگ رگه‌های شالش رو با بند کفشش سِت کنه و بعد دونه دونه تارهای موهاش رو ردیف کنه و بعد راضی بشه و از خونه بزنه بیرون ..

پشت سر احسانم نشسته‌ام .. دستم روی شونه‌اش هست و خیالم راحته از بودنش .. شیشه طرف خودم رو میدم پایین .. هوای مطبوع بهار میریزه توی ماشین .. خنک میشم .. حالم خوبه .. آزادم .. چیزی و حسی محصورم نکرده .. و داره بهم خوش میگذره .. یه لذت بهاری ..

کل رفت و برگشتمون شاید میشه 10-12 دقیقه .. ولی من اندازه یه سفر به شمال تازه میشم ..

.

.

.

  ادامه مطلب ...

634




امروز .. بهشتم را، مادرم را بوسیدم و عطرش را به جان کشیدم و با دعای خیرش روز را شروع کردم ..

امروز .. بهشتی‌ترین روز است ..

.

تقدیم به همه مادران ..

تقدیم به همه زنان سرزمینم ..



615

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

613


الان یادم افتاد از زیر قرآن رد نشدم ..

.

احسان عزیزم زودتر پله‌ها را رفت پایین و من قلب طپنده و نا آرومم را زیر مقنعه قایم کردم و نفس عمیق کشیدم و پله‌ها را فاتحانه پایین رفتم ..

چند پله مانده بود تا پارکینگ ..

حس کردم اوضاع مثل همیشه نیست ..

صورت احسان پیدا شد که گفت : دزد اومده !

در یکی از انباری‌ها باز بود .. چراغ زرد رنگ روشن بود .. و قفل انباری ما شکسته شده و داغون، روی زمین پرت شده بود ..

صحنه ناراحت کننده‌ای بود .. کسی به حریم خصوصی یک ساختمان پا گذاشته بود و قفل در انباری‌ها را شکسته بود ..

.

آروم بودم .. حتی دوست نداشتم بمونم و ببینم پشت در بسته انباری خانه عشقمون چی میگذره ..

فقط خواهش کردم احسان من رو زودتر به حوزه برسونه و خودش برگرده ..

.

دزد دیلم یا هر چیزی انداخته بود قفل انباری ما را باز کنه، بدشانسی آورده بود و حرکت دیلم در حین شکستن قفل، راه خروج چفت پشت در انباری را مسدود کرده بود .. و دزد بدشانس نتونسته بود در انباری ما را باز کنه و رفته بود سراغ انباری یک واحد دیگه .. و چند کیلویی قند و شکر و کمی روغن نصیبش شده بود ..

البته که از انباری ما چیزی جز کتاب نصیبش نمی‌شد ..

.

حالا .. وقتی وارد راهروی انباری‌ها بشی .. در ِ هر انباری را قفل کتابی گنددددده‌ای .. سفت و محکم بسته ..

.


الهی .. بیاد روزی که نباشه کسی .. تا از دیوار خانه کسی بالا بره .. تا دست در جیب کسی کنه .. تا آبروی کسی را بریزه .. تا برای رفع هر نیاز معقول و غیر معقول .. دست به گناه بزنه ..

الهی آن روز بیاد ..