پیامک واریزی پولش را برایم فوروارد کرده .. میدونم پول ِ چی هست ..
تابستان ۹۶ .. ۱۳ تیر .. تماسهای پشت هم من .. زنگهای ممتد و کشدار .. و مامانی که نیست تا تلفن دختر باردارش را جواب بده ..
ساعت ۶ عصر .. تماس دوباره .. صدای آقایی از پاسگاه شهر چند صد کیلومتر دورتر .. که میگه "دختر گلم" را روی صفحه گوشی دیده و تماس را جواب داده تا بیش از این بیخبر نمانیم ..
مامان مثل یک پروانهی محبوس در بطری، به در و دیوار و سقف ماشین کوبیده شده بود .. تریلی بیحواس، با سواری مامان و همکارها سرشاخ شده بود ..
حالا مامان هست .. با تنی که در درد پیچیده شده .. و پیامکی که دستم میرسه .. چند تا عدد و رقم را نشان میدهد که بهش میگن "دیه" ..
.
صدای گریههایش را .. از دور میشنوم ..
حدود ۵۰ سانت اونطرفتر از من خوابیده .. با لپهای مثل سیب گلاب .. چند روزی دیرتر با غول مرحله ۱۸ ماهگی روبرو شدیم .. در آمادهباش کامل بسر میبرم ..
هوا دم کرده و داغ .. کولر روشن .. و تابستان توی خانهی ما به جریان افتاده ..
خبر از بهارنارنجهای خانهی شمال ندارم .. حتما که عطرشون از زیر و روی در و دیوار بیرون ریخته .. هر چی باشه درختهای نارنج وقت شکوفه دادن رو خوب بلدن ..
انگشت سبابهم را میکشم روی صفحه .. انگار که بخواهم عمق خاک نشسته بر زمینهی سفید را تخمین بزنم ..
خیلی گذشته .. و در طول این خیلی، خیلی چیزها تغییر کردهاند .. همسری که حالا نقش شیرین "پدر"ی به نقشهایش اضافه شده .. دخترک هشتاد و فلان سانتیای که ۹:۵۴ صبح که بشود، دقیقا هجده ماه از تاجگذاریش در خانه و زندگی ما میگذرد .. و قاصدکی که غرق نقش "مادر"ی شده ..
حالا .. بیشتر از هر وقت دیگری .. خانواده هستیم ..حالا ما یک زاویهایم .. که اگر هر قدر هم رویاهای دور و دراز و غیر مشترک داشته باشیم، در نقطهی شیرینی به هم پیوند خوردهایم .. تا همیشهای که هست ..
روزهای خسته ای را می گذرانم ..
روزهای تمام کردن ته مانده ی کارها .. پرینت نگرفته های "باشه برای فردا" .. آرشیو نکرده های "بذار سرم خلوت تر بشه، بعد" ..
پرینت میگیرم و بایگانی را کامل میکنم .. فایلها را دسته بندی میکنم .. سوراخ سنبه های میز و کشوها را می گردم مبادا چیزی از چشمم دور بماند .. بطری های خالی شربت را بر میدارم .. و همه چیز را مهیا میکنم برای نبودنم ..
نمی شود در آن ِ واحد چند جا باشی .. نبودنم در اینجا را پر رنگ میکنم تا بودنم در جایی دیگر بیشتر به چشم آید ..
به امید خدا ..
جوانه ی دوست نداشتنیه قصه ننوشتنم نزدیک 6 ماهگی است .. اگر همین روزها نخشکانمش، همه ی دنیا را تصرف میکند .. و من می مانم و خیال نوشتن های دور ..
دست و پا شکسته شروع کردن هم خوب است .. مهم شروع کردن است .. خصوصا حالا .. که انرژی های اسمش را نبر، کم رنگ و بی رنگ شده ن و با دیدن این صفحه لبخندی برای نقش بستن روی صورتم پیدا می شود ..
روزهای بلند بالای تابستان سپری شد .. پاییز با برگ های زرد و نارنجی و مسی از راه رسید و با سرمای غیر منتظره ش دو روز قبل خانه ی ما را یخبندان کرد .. در را که باز کردیم هوای سرد بفرما زد و بهت زده وارد خانه شدیم و مرغ عشقها را دیدیم که کز کرده بودند گوشه ی قفس .. بهم چسبیده ..
امروز خورشید باز قدرت نمایی میکند .. اسپلیت 18 درجه را نشان میدهد و من دندانهایم به هم نمیخورد ..
روزها پرتلاش و پر قدرت سپری می شوند و ما هم گاه کشان کشان و گاه دوان دوان همراه روزها ..
.
زمزمه های ترک کار را سر دادم .. خستگی و کلافگی و روزمرگی رسیده بود به انتهای بیخ گلویم .. و حالا .. که یک تابوی دیگر را شکسته ام، راحت تر روی صندلی و پشت میز کار می نشینم .. چون میدانم اراده ام آماده است تا بخوانمش ..
شروع کرده بودم به مرتب کردن کارها .. تا آماده تحویل به نفر بعدی شوند .. میز کارم شده بود مجموعه ای از پرونده ها و زونکن ها و کاتالوگ ها .. و هنوز هم به همان منوال روزها را میگذرانم ..
همکار و دوست عزیزم روزهای آخر سر کار آمدن را می گذراند و دخترکش را تا ماه بعد به دنیا می آورد ..
هنوزآمدنم ادامه دارد ..
تا خدا چه مقدر ساخته باشد ..
و نوشتن را .. به امید خدا .. باز شروع میکنم .. تا خدا چه مقدر ساخته باشد ..