کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

519


سر و ته هفته‌هایم بهم چسبیده میان و میرن .. دیگه پنجشنبه‌ها برای من به معنای یک روز مانده به تعطیلات ِ یک روزه نیست .. ولی با این حال خوشحالم .. از اینطور پر مشغله بودن خوشحالم و از برنامه‌های تیک نخورده و کارهای ناتمام، که هر روز به انبوهشان اضافه میشه، ناراحت ..

ناراحتم از حجم بالای صفحات خوانده نشده .. از حجم لباسهایی که از نمیدانم چند هفته قبل، از کمد خارج شدن و هنوز منتظر دستهای من .. و البته بقچه‌ای برای پیچیده شدن .. روزگار میگذرونن و رنگهای رنگیشون به خاکی شبیه‌تر شده ..

از کمد دیواری خندق مانند دلگیرم .. که سنگینی رختخوابها را تاب نیاورد و درست یک روز بعد از مرتب شدن، طبقه کج کرد و اگر میله‌های مخصوص نگهداری آویز لباس نبود و الوار روی آنها گیر نمیکرد، باید جنازه رختخوابها را از کف کمد جمع میکردم ..

با سینک به کل قهرم .. دهانش لحظه‌ای آرووم و قرار نداره و مدام شکم دوقولویش را پر میکنه از ظرفهای تکراری هر روزه .. این روزها در سکوت کنارش می‌ایستم و سر و وضعش را سامان میدم و دلخوشم از خالی بودن الانش تا وعده بعد ..

گفتم ظرفهای تکراری .. دلم دو تا بشقاب خواست .. یکی صورتی و یکی سبز کمرنگ .. سبز بهار .. صورتی برای من و سبز برای احسان .. ظرفهای سرامیکی .. با ست ِ سوپخوری و لیوان و یک پارچ سفید و نه بلوری .. با گلهای صورتی و سبز بهاری و چند تایی نارنجی ..

میگفتم .. از چوب پرده آشپزخانه هم انتظار نداشتم .. که وقتی احسان پرده را باز میکرد، چسبیدن را بی خیال بشه و دیوار را رها کنه و بیفته پایین .. و حالا حریرهای سرخابی و بنفش .. اتو کشیده .. روی کاناپه سه نفره لمیدن تا قاصدک خانوم قدشون رو کوتاه کنه و آقا احسان آویزشون رو وصل کنه و باز برن سینه سپر کنن تو صورت آفتاب ..

ولی با این وجود .. من سپری ساخته‌ام از قدرت .. در برابر افکار ناخوشایند .. البته که به اونها فکر میکنم .. ولی نمیخوام بیش از این با اونها زندگی کنم .. میل دارم یکی یکی حلشان کنم و اجازه قد کشیدن به اونها ندم .. میتونم، اینطور نیست؟؟



نظرات 5 + ارسال نظر
آتا 26 مرداد 1392 ساعت 20:47

بله ام میتونی
پس تو هم با این سینک همیشه پر از ظرف مشکل داری

بسیار هم ممنون:))
همیشه .. همیشه ..

آمارین 26 مرداد 1392 ساعت 22:51

اما از وقتی که کارا یهو باهم رو سر ادم اوار بشن

:((
چند روزی تعطیلاتم آرزوست ..

سیندخت 27 مرداد 1392 ساعت 08:00

زندگی زندست به همین تکاپوها و تیک نخوردنا و در آرزوی وقتی برای تیک زدنا...
سرت سبز و دلت سلامت...

:)

ستاره 27 مرداد 1392 ساعت 09:11 http://www.marpichezendegi.blogfa.com

دو سه بار پستت رو خوندم، بیشتر از محتوا به نگارشت توجه کردم. یادمه توی وبلاگ قبلیت از شعرهایی که توی دانشگاه می‌گفتی، نوشته بودی. واقعاً قلمت قشنگه و پُر از احساس.... لیست پُر از تسک رو نگو که دلم خونه

ممنون از لطفت ستاره جان :)

میترآ 27 مرداد 1392 ساعت 16:28 http://mitra-1993.blogfa.com

معلومه که میتونی قاصدک جون! :)

این لطف توئه میترآ جان :))

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد