پا که میگذارم در شرکت .. روی ساعت انگار عسل می ریزند .. عقربههایش به صفحه میچسبند و حرکتش کندتر و کندتر میشود .. عمری میگذرد تا زمانی بگذرد ..
ذهنم گره خورده به تصویر ماشین ِ له شده صبح .. در مسیر مخالف .. که به بتن خورده بود و حتی بلوک بتنی را جا به جا کرده بود .. و نمیدانم از آن لهیدگی کسی جان سالم به در برده بود یا نه ..
باز چشم میدوزم به ساعت .. کمتر از دو ساعت دیگر کیف مشکی کوچکم را روی شانه میاندازم و با مترو میروم تا خانه .. خانه خانوادگی .. امروز مامانی بعد از کش و قوس فراوان چشمهایش را عمل میکند .. میروم تا نگاهم را به چشمان نگران و پر از شیطنتش بدوزم و با نگاهم ببوسمش .. میروم تا پیشش باشم .. پیش مادرم ..
دیشب جای دنج خودم را بر هم زدم و رختخواب مامان را آن گوشه پهن کردم .. با ملحفههای سبز و سفید و نو .. عدس خیس خورده و سینه مرغ میشوند سوپی مقوی .. هویج ها را آب میگیرم و کمی کباب تابهای در آب درست میکنم .. و دستهای نرم و کمی چین خوردهاش را بین دستهای گرمم میگیرم .. قول دادهام برایش موزیک شاد بگذارم .. بلند و رسا حرف بزنم .. اندازه یک دل تنگ، تعریف کردنی داشته باشم .. برای مامان .. برای مادرم ..
خدایا! خانوادهام و خانوادهام را به تو سپردهام ..
عزیزممممممممممممممممم در پناه خدا
به شما هم خدا قوت دختر مهربون
مرسی دوستم .. دعا کن مامانیم اذیت نشه ..
عزیزم
خدا حفظشون کنه
عملشون هم بی خطر باشه
ممنون اتا جان
ایشالا اذیت نمیشن و به سلامتی انجام میشه عملشون.
ممنون عزیزم ..