حسی بد .. قلبم را سنگین کرده و رو به پایین میکشد ..
درونم تهی و تهی و تهی ..
.
از آن روزهاست که از خلوت با خودم میترسم ..
.
از بزرگ شدنمان .. میترسم ..
مهم نیست ..
هزار بار دیگر هم به آن دوران برگردم .. و معلم زبان بپرسد: چه سنی را دوست داری؟ باز میگویم: کودکی ! .. حتی اگر باز جواب بشنوم: بچهها به سادگی گول میخورن !
.
گول بخوری و ندانی .. بهتر نیست که گول بخوری .. و بدانی؟؟
.
من هنوز در کوچههای کودکی پرسه میزنم .. تا ابد .. باید چیزی بماند تا تقدیم کودکم کنم .. از این کودکی .. از این طراوت .. از این پاکی .. از روزگار کودکی ..
.
آآآآآآه خدایا ..