پا که میگذارم در شرکت .. روی ساعت انگار عسل می ریزند .. عقربههایش به صفحه میچسبند و حرکتش کندتر و کندتر میشود .. عمری میگذرد تا زمانی بگذرد ..
ذهنم گره خورده به تصویر ماشین ِ له شده صبح .. در مسیر مخالف .. که به بتن خورده بود و حتی بلوک بتنی را جا به جا کرده بود .. و نمیدانم از آن لهیدگی کسی جان سالم به در برده بود یا نه ..
باز چشم میدوزم به ساعت .. کمتر از دو ساعت دیگر کیف مشکی کوچکم را روی شانه میاندازم و با مترو میروم تا خانه .. خانه خانوادگی .. امروز مامانی بعد از کش و قوس فراوان چشمهایش را عمل میکند .. میروم تا نگاهم را به چشمان نگران و پر از شیطنتش بدوزم و با نگاهم ببوسمش .. میروم تا پیشش باشم .. پیش مادرم ..
دیشب جای دنج خودم را بر هم زدم و رختخواب مامان را آن گوشه پهن کردم .. با ملحفههای سبز و سفید و نو .. عدس خیس خورده و سینه مرغ میشوند سوپی مقوی .. هویج ها را آب میگیرم و کمی کباب تابهای در آب درست میکنم .. و دستهای نرم و کمی چین خوردهاش را بین دستهای گرمم میگیرم .. قول دادهام برایش موزیک شاد بگذارم .. بلند و رسا حرف بزنم .. اندازه یک دل تنگ، تعریف کردنی داشته باشم .. برای مامان .. برای مادرم ..
خدایا! خانوادهام و خانوادهام را به تو سپردهام ..
نوشته بود یک تکه کباب تابهای 14.5* 3.5* 0.5 ..
یک سوم بسته گوشت چرخکرده را با یک پیاز متوسط رنده شده مخلوط کردم .. و پهنش کردم وسط کاسه یزدگل صورتی .. به نظر کمی بزرگتر از اندازههای داده شده بود .. چیزی حدود دو برابر بیشتر .. گوله صورتی رنگ را نصف کردم و یک نصف را توی تابه صورتی پهن کردم و نصف دیگه رفت توی فریزر برای هفته بعد .. با 8 قاشق سرصاف! برنج .. شد نهار امروز من ..
صبح هشت نشده، یک کف دست نان سنگک و دو قاشق مرباخوری! پنیر کم چرب و یک گوجه متوسط را به جای صبحانه خوردم ..:))
چند دقیقه قبل یک لیوان شیر و یک خرما ی میان وعده را .. و به خودم تلقین میکنم که سیرم .. سیر ..
به قول عشقم .. ”این روزها میگذره” .. البته .. و قاصدک می مونه .. بدون یک گرم اضافه وزن .. و حقیقی شدن رویای شلوار سایز 38 ..
میخواستم بیام و بنویسم از پنجشنبه شبی که به دیدن پل. چوبی گذشت ..
از چند نفری که شاخه گل دست مردم میدادن و می گفتن برای شهریه دانشگاه دوستشون پول جمع میکنن ..
از این روزهای شهریوری که با تعجب بهشون چشم دوختهام و هر طور حساب و کتاب میکنم و چرتکه میندازم، باید بگم یکی دو ماه زودتر از آنچه منتظر بودم، سر ر سیدن ..
یا بیام و بگم که بالاخره کابینت ورودی آشپزخانه را از ظرف خالی کردم و تمام مواد غذایی را یکجا گرد هم آوردم و بسیار خوشحالم از این تغییر ..
یا بگم پردههای حریر آشپزخانه هنوز روی مبل لم دادهن .. تا قاصدک چند سانتی از قدشون را کوتاه کنه ..
یا بگم .. از کنجی که گوشه اتاق کوچیکه برای خودم ساختم ..
بگم از .. این روزها ..
ولی نشد ..
حسی منفی سراغم اومد و ... فکرم مشغول شد .. به منفی بافی خودم .. شاید افکارم، ناخودآگاه گارد میگیرند ..
دنیا .. روزگار .. هستی .. کائنات .. من چشم انتظار همه خوبیهای شما اَم .. تا منفی بافی بساطش را جمع کند و برود و به گذشته ملحق شود .. :)
گفته بودن 12 ام .. ولی من از صبح 11 ام مدام صفحه رو رفرش میکردم، به امید دیدن نتیجه ای که چند ماهه منتظرش بودیم ..
ساعت از نیمه شب گذشته بود و باز خبری از اخباری نبود .. صبح 12 ام شد و باز صفحهای که بی خبر بود ..
شاید اوایل صبح بود که اعلام کردن ساعت 19 خبر روی سایت قرار میگیره .. اوووووووووووه چرا اینقدر دیر ..
بهت زنگ زدم و گفتم داداش ساعت 7 غروب اعلام میشه .. و تو گفتی ایشالا خیره آجی، مرسی !!!!
تماس رو قطع کردم و گفتم باز این بچه خونسردیش رو آورد برای ما .. قلب من داره تالاپ تولوپ میکنه و اون اینقدر خونسرد !!!
.
تا برسیم خونه عشق، ساعت 18:40 شده بود .. فقط مقنعه رو از روی سرم برداشتم و پریدم کنار لپ تاپ .. خدایا نتایج اومده .. من اطلاعات را میخوندم و احسان جانم وارد میکرد ..
صفحه باز شد .. چشمام فقط و فقط میگشت تا اسم ”شریف” را ببینه .. و دیدم .. بالاخره دیدم ..
و جیغ و جیغ و خبر دادن به خودت و .. شنیدن صدای نرمت .. که آجی بزرگه، بغض و خوشحالیش رو از پشت تلفن دید و شنید ..
و بعد به عروس خبر دادم .. و بعد ماما .. و بعد بابا .. و بعد آجی کوچیکه .. که شاید برات عجیب باشه .. اگر بگم از معدود دفعاتی بود که خوشحالیش رو بروز داد و از پشت گوشی کِل کشید .. برای داداش کوچیک و دوست داشتنی ما ..
عزیزدلم .. هنوز قلبم هیجان زده از موفقیت دوباره توست .. تو رو .. مثل بقیه عزیزانم .. به خدای عالم سپردهام .. الهی که همیشه در آغوش خدا باشی .. و داداش کوچیکه من و آجی باقی بمونی ..دوستت داریم !
میگفت وقت زایمان که برسد .. مادر، انزوا را دوستتر دارد .. حجم سکوتش بیشتر میشود و اخلاقش غریب ..
من که مادر نیستم .. ماندهام منتظر زایش چه باشم .. در انتهای این روزهای ساکت و آرام و صبور ..