درست وقتی یادگاریهای صندو.قچـــــــه ایامم را می خواندم به این حس رسیدم که اسم .. یا در واقع نامگذاری تاثیر زیادی بر نوع و ساختار نوشته هام داشته .. گذشته از حدود و محدودیتهایی که هر بار اضافه شد و راحت و آزادانه و صمیمانه نوشتن را از دست دادم و مشغله فکری این مدت .. انگار وقتی در صندوقچه مینوشتم .. بیشتر روزها و لحظهها و فضای خارج از خودم را مرور میکردم .. و حالا .. وقتی در کنج دنجم مینویسم .. بیشتر از درونیات خودم صحبت میکنم ..
اون وقتها صندوقچه جایی بود که باید روزانه نویسی در آن رعایت میشد .. انگار باید از زندگی میگفتم .. از کار .. از روابطم با آدمهای اطرافم .. از همکار .. از مترو .. از هر جزء ایام .. و حالا .. در کنج .. فقط فکرم را متمرکز میکنم تا ببینم درون خودم .. خود ِ خودم چه خبر هست .. فارغ از همهمه و بلوایی که بیرون .. در یک قدمی پوست و استخوانم جاری بود .. من سکوت و شادی و غم درونم را ثبت میکردم .. چه عجیب!
دیروز .. وقتی در صندوقچه را باز کردم و خاطرهها را مرورکردم .. و در واقع خودم را .. حال آدمی را داشتم که از گود .. کم کم خودش را بیرون کشیده و درون خودش فرو رفته .. و کشف کردم چه درون کم هیجانی دارم .. درونی ثابت .. با فراز و فرودی اندک .. و گاهی با اوج و قعر های بلند و عمیق ..
و بعد به شما حق دادم اگر میل نداشته باشید زیاد سری به کنج دنج من بزنید و من را در خلوت خودم رها کنید .. در واقع انگار این چیزی بود که خودم خواسته بودم .. یا به قول امروزیها جذب !! کرده بودم ..
این روزها زن سی و یک ساله متفکری شدهام .. خیلی بیشتر از قبل .. گاهی به فکر کردن هم فکر میکنم ..
دیروز در جریان تفکراتم به این نتیجه رسیدم که ما – من و احسان جانم – دامنه روابطمان را هر روز تنگ تر میکنیم .. چیزی به اسم شب نشینی یا گشت و گذار مدتهاست وجود خارجی ندارد .. صبح تا غروبمان سر کارهایمان میگذرد و بعد .. مصرانه با جماعت عازم از شرق به غرب .. شرق را به غرب میدوزیم و ترافیک را تمام میکنیم و میپیچیم داخل شهرک و بعد وارد سوت و کوری محله میشویم .. گاهی کنار بازار ترهبار نیش ترمزی میزنیم و کمی خرید میکنیم – که این روزها خرید کردن هم حس و حال قبل را ندارد .. وقتی مثلا چیپس خلالی کوچک 3000 تومان شده – بعد میرویم تا خانه .. کمی به خانه میرسم و احسان، پای لپ تاپ، دور جدید کار را شروع میکند و من کمی جزوه ورق میزنم .. وقت شام میشود و غذایی میخوریم و همزمان جومونگ را میبینیم .. و بعد من همین بین خوابم میرود .. و باز صبح .. و باز غروب .. و باز .. و باز ..
دیروز با دوستی صحبت میکردم .. “ایشالا یه وقت بذاریم همدیگه رو ببینیم” پای ثابت صحبتهای تلفنی ما شده .. ولی چند ماهی هست که آن وقت نرسیده ..
دوست دارم خانه عشق را جمع کنیم و جایی نزدیک محل کارهایمان پهن کنیم .. تا هر روز 3 ساعت، همراه ترافیک نباشیم ..
همه اینها هست .. ولی من ایمان دارم عید امسال که بیاید .. زندگی ما متحول میشود .. و روزهایی قشنگتر و شادابتر انتظارمان را میکشد .. ما نتیجه این روزها را .. این دویدنها را .. این از خود دریغ کردنها را .. خیلی زود و خیلی زیبا و دوست داشتنی میبینیم .. به امید خدا .. عید امسال که بیاید ..
دوست دارم خانه عشق را جمع کنیم و جایی نزدیک محل کارهایمان پهن کنیم .. تا هر روز 3 ساعت، همراه ترافیک نباشیم ..
اینها دقیقا همون جملاتی هستش که یه روزی مطمئن بودم که تو خونه مجازیت میای و می نویسیشون...باورت میشه این روزها وقتی خونه مادرشوهر میریم کلی خداروشکر میکنم که از اونجا فرار کردیم؟؟؟؟کلا اون جاده برام عذاب اور بوده و هست ...خدایی اون ترافیک اون دوری راه برام عذب اور شده بود...کلا انگار در کنار هم بودنه منو همسر کم شده بود...انگار ساعت ها جمع و جور شده بود .چندباری هم در موردش تو وبلاگم نوشته بودم اگه یادت باشه ؟؟؟
ایشالا خیلی زود به خواسته های دلت برسی عزیزم.ایشالا نتیجه همه این از خود دریغ کردنها رو به زودی خواهید دید
خدا رو شکر الان راضی هستی زهرا جان .. آره یادمه دوری راه اذیتت میکرد ..
تقریبا هم زمان جا به جا شدیم .. و ما هم باز از ترافیک خونه قبلیمون به آرامش اینجا فرار کردیم در واقع :)
کدوم جاده ؟ ما مسیرمون از حکیم هست .. یا همت .. تو کدومشون رو دوست نداری؟
اگر محل کارم مثلا جاده مخصوص بود، یعنی خلاف جهت ترافیک .. این خونه بهترین جای ممکن برای من بود .. ولی الان چون دقیقا هم جهت اکثریت، صبح میایم اینطرف .. و غروب میریم اونطرف .. برام سخته .. و باز اگر ساعت کار شرکتمون تا مثلا 4 بود، نه دیرتر .. باز خوب می رسیدیم خونه .. خلاصه همه چی دست به دست هم داده دیگه ..
مرسی عزیزم :)
عزیزم من هم برات یه عالمه اتفاق خوب آرزو میکنم! امیدوارم این روزهای گذار با صبوریِ هر چه بیشتر بگذرن تا روزهای آروم و لبریز از قشنگی از راه برسن!
اینکه می گی عنوان وبلاگ رو نوع نوشته تاثیرگذاره برام خیلی جالب بود! انگار واقعا همینطوره :)
مرسی از آرزوی خوبت ..
واقعا هستها .. واقعا تاثیر گذاره .. کلا اسم تاثیر گذاره .. شاید برای همینه میگن اسم خوب برای فرزندتون انتخاب کنید و همدیگه رو با اسمهای خوب صدا کنید .. :)