وقتی اتفاقی برخلاف میلم میافته .. دقیقا این حالتها را از سر میگذرونم :
- احساس میکنم بلیز یقه اسکی پوشیدهام .. چیزی بیخ گلوم گوله میشه و بدنم کم کم داغ میشه ..- شماره طپش قلبم لحظه به لحظه بیشتر میشه ..
- سعی میکنم به خودم آرامش بدم .. و گاهی این آرامش بدست میاد و گاهی نه ..
- یه “چرا” ی بزرگ جلوی چشمهام ظاهر میشه ..
- دلم میگیره ..
- گره بیخ گلوم آزاردهندهتر میشه و مجبورم میکنه وضعیتم را تغییر بدم تا شاید راه نفسم باز بشه ..
- تازگیها .. اعصاب پاهام کش میاد .. یا پاهام ضعف میکنن .. وضعیت بد و پر دردیه ..
- و من با خودم فکر میکنم میارزه؟؟ واقعا میارزه؟
البته که نمیارزه .. و من ماندهام .. دقیقا چند خط دیگه باید زیر چشمم بیفته .. چند بار دیگه باید از درد قلبم .. قد راست کنم تا راه برای ادامه مسیر ضربان گره خورده باز بشه .. و چند لحظه و ثانیه و دقیقه و ساعت و روز و ماه و سال از عمرم را مفت .. ببازم .. تا یاد بگیرم .. یاد بگیرم که یا بایستم و چرای معلق در مغزم و فکرم و قلبم را به زبان بیارم .. یا از اول چرایی در ذهنم نقش نبنده ..
خستهام واقعا ..
تازگی یاد گرفتهام .. یا یادم دادهاند با وجود هر چه در دلم هست .. لبخندی بزنم و صبوری کنم .. و من همانم که در روزگار محصل بودن .. همه میگفتند ناراحت که باشم چهرهام فریاد میزند .. شاید هنوز هم چهرهام فریاد میزند .. ولی کسی حوصله شنیدن ندارد ..
.
امروز .. گوینده رادیو گفت عصبانیت و ناراحتی، انتقامی است که از خودت میگیری .. در برابر کار نادرست بقیه ..
و من چه انتقام گیرنده بی شاخ و دمی هستم ..
.
زندگی! با تو ام .. بیرحم نباش .. همه روی رو در رو جنگیدن .. با همه را ندارند .. بعضیها حیاکارند .. کنج دنجی پیدا میکنند و فرو میروند در آن .. تا روی کسی خطی نیفتد .. نه که توان مبارزه نداشته باشند .. نه .. دل ندارند .. دل خط اندازی را ..
.
گاهی گرههای افکارم میشود نوشته هایی از این دست .. چیزهایی که خودم هم وقتی باز میخوانمشان .. میگویم “ واقعــــــــــا؟!! ”
فضای ذهنم شلوغ و پر رفت و آمد، روزگار میگذراند ..
فهمیدهام باید چه کنم .. باید در درگاه ورودی مغزم .. قیف را وارونه کنم ..
.
.
میدانستی؟ دیشب .. حجم خستگیات .. دلم را له کرد .. گاهی غم عالم به دلم مینشیند .. وقتی چشمهایت شیطنتشان را خاموش میکنند و پرده غم به سردرشان میکشند ..