میدونم چند روز گذشته .. میدونم خبر تازه نیست .. ولی داغش داغه ..
خبر فوت نسـیم ِ بنیامـین ..
به قول احسانم .. بعضیها چقدر مفت میمیرن .. چقدر مرگ ناجور همراهشون میشه .. چقدر زندگی خندهداره .. یا گریهداره .. مضحکه ..
از یک قاصدک پر و بال ریخته انتظار حرفهای خوب خوب نمیره ..
قاصدک.. دلش برای مادری سوخته که دختر 2-3 سالهاش رو گذاشت و رفت .. شاید هم دلش برای اون دختر سوخته .. یا شاید برای اون مرد .. که یک یادگار از عشق براش موند ..
.
آدمهای زیادی هر روز میان .. و هر روز میرن .. زندگی همینه .. توقفی میان این آمد و رفت .. هر چی که هست .. الان دوستش ندارم .. تلخه ..
خدایا ..
اصولا نمیدونم از چه تاریخی به این صفت پسندیده، مجهز .. منقش .. مصور .. واقعا الان اینجا چه صفتی باید بذارم؟ یا نکنه اینی که اینجا باید بذارم اسمش قیده؟ آه خدای من !
خلاصه اینکه من تازگی دچار صفت پسندیدهای به نام وقت شناسی شدهام ..
بذارید برم از روی فایل اکسل مطالعاتم ببینم چند روز مونده تا کنکور و بیام و باقیش رو بگم ..
خب رفتم و دیدم که 43 روز تا کنکور مونده .. و دقیقا از چند روز قبل .. با اوج گرفتن تلاش رقبا .. وقت شناسی من هم اوج گرفت و فکرم درگیر پرده و مبل و کابینت و قالیشویی مورد اعتماد و کفپوش خونه و سفر عید و .. این دست مسائل شده ..
نمیدونم .. شاید این یک حالت تدافعی باشه که دچارش شدهام .. دیروز درست زمانی که داشتم سعی میکردم بفهمم میزان اریبی درس آمار ، حرف حسابش چیه *.. توی ذهنم میز تی وی و کتابخونه و کمد دیواری طراحی میکردم و با خودم قرارمیذاشتم به دوستم گلی زنگ بزنم و بپرسم عموش برامون انجام میده یا نه ..
بعد درست وقتی از احسان جانم دعوت کردم چند دقیقهای توی کورهای به اسم اتاق که من اونجا نشسته بودم، بیاد و من از تفکراتم براش بگم و احسان جان اومد و من براش گفتم .. با تعجب من رو نگاه کرد و گفت فدا این مدلی که میگی مثل همون میز خودمونه که الان توی انباری خونه مامانت ایناس که .. و من وقتی ثانیه ای فکر کردم .. به این نتیجه رسیدم که راست میگه که .. ولی دست از تلاش و تقلا بر نداشتم و ادامه دادم:
اصلا من کی منظورم اون مدلی بود؟ اصلا من باید شکلش رو بکشم تا ببینی .. اصلا من از این میز شیشه ای ها نمیخوام ها .. من از اونا میخوام که توی شریعتی دیدم قیمتش 2 میلیون و پانصد هزار تومان بود ها .. اصلا تو بذار من دوباره بگم منظورم چیه ..
و احسان جانم که همینطور با دقت من رو نگاه میکرد ...............
.
به قول آقای فامیل دور، من دیگه حرفی ندارم !!
.
حالا شاید بریم همون میز خودمون رو از انباری بیاریم و دستی به سر و رویش بکشیم و بنشونیمش بالای سالن .. تا شاید این یک سال انبار نشینی از دلش در بیاد ..
*میدونین یکی از علائم بدبختی چیه؟ اینکه این میزان اریبی رو دو ماه قبل فوت آب شده باشی .. بعد مرور نکرده باشی .. بعد حالا مغزت کلا منکر همه چی شده باشه .. بعله ..
.
یادم نیست آخرین بار که راحت خوابیدم کی بود دقیقا .. شبها که نمیخوابم .. فقط چشمها رو میبندم و مغزم، تازه نفس .. هنوز مشغول پردازش هست .. و صبح که چشم باز میکنم .. موتور مغزم گرم گرم مونده .. خسته شدم واقعا از این وضع ..
مغزم شده مخزن الافکار ..
فکر میکنم وضعیتی که الان دچارش هستم .. در ظاهر البته .. همان طبل بیعاری باشه .. نمیدونم ..
گریه دارم که باز ..
از 7:10 صبح شروع شد ..
یا شاید از دیشب .. یعنی از دیروز غروب .. از همون موقع که دستکش توی کیفم جا خوش کرده بود و من خوش داشتم دستهام یخ زده باشن ..
یا شاید بعد از خوردن بستنی سنتی و فالوده دیشب شروع شده باشه .. کسی چه میدونه .. وقتی قاشق پلاستیکی را فرو میبردم توی فالوده یخ زده و نگران بودم قاشق کف کاسه را بشکافه و بعد کف دست من رو .. ولی این فکر باعث نمیشد دست از تلاش بردارم و چند ثانیه فرصت بدم تا یخ فالوده باز بشه ..
یا اصلا شاید تقصیر اون یک کیسه تخمه آفتابگردان بود .. تقصیر من نبود .. احسان گفت بیارمش و من آوردمش و هیچ حواسم نبود وقتی چشم به تی وی دوخته بودیم .. ظرف پوست تخمه پر میشد و کیسه تخمه خالی ..
اصلا شاید واقعا از 7:10 صبح شروع شده باشه .. وقتی توی سرما رفتم تا سوپر و کمی خرید کردم تا مبادا گشنه بمونم ..
هر چی هست .. این حس از دیروز غروب تا امروز صبح شروع شده .. حسی که انگار نوک دماغم را گذاشتهام توی کاسه یخ .. نفس که میکشم مجاری تنفسیام میسوزه .. فکر میکنم دارم به یک سرماخوردگی اساسی خوشامد میگم ..
از صبح یک بند چای داغ میریزم و سر میکشم و مثل این هست که با چند فنجان آب جوش .. به جنگ کوه یخ رفته باشم ..
بدنم یخ زده .. گلوم هم داره اندک اندک به تاریخ پیوند میخوره ..
خوب میدونم باید برم خونه .. برم زیر پتوی دولایه رویال ژاپنم! –درست گفتم؟- در واقع من این پتو را خیلی دوست دارم .. برای همین خواستم از این فرصت استفاده کنم و معرفیش کنم :))
خلاصه .. برم زیر پتو قایم بشم و یک فرشته آسمانی به اسم احسان .. عدسی بپزه با پیازهای درسته و فراوون .. و لیوان لیوان آب پرتقال طبیعی بخورم .. و شیر داغ .. و بعد که خوب شدم .. باقیه قیمه یکی دو روز پیش را با سیب زمینی سرخ شده فراوون بخوریم و خوش باشیم! بعله ..
.
درسته دیروز یخ زدم .. ولی در عوض توی فروشگاه اطلس پود یک پرده تور جدید دیدم و الان عاشقانه بهش فکر میکنم و توی رویاهام .. جلوی چشمهای پنجره آویزانش کردهام و باز توی رویاهام .. هی میرم عقب سالن وامیستم و نگاهش میکنم و واقعا لذت میبرم از سلیقهام .. یعنی در این حد دوستش دارم که دارم فکر میکنم حتی .. حتی .. از خرید عیدم بگذرم* و برم به جاش برای سالن پرده جدید بخرم .. یعنی در این حد ..
*دروغ گفتمها .. از خرید عید نمیگذرم ;)