تک پسر هست .. از سالها قبل .. شاید دوره راهنمایی داداشی، با هم دوست شدن .. و هنوز این دوستی .. که بعدها به برادری رسید .. ادامهدار هست ..
تک پسر ِ یک مادر .. و یک پدر .. که از دو شب قبل به اینطرف .. دیگه نیست .. رفته و توی آسمان نشسته و بعد از این سایهاش .. از جایی خیلی بالاتر از قد زن و پسرش .. روی سرشون میافته ..
پسر کودک بود که پدر راهی آلـ..مـــان میشه .. میره تا یک زندگی بسازه .. یک بهشت بسازه و بعد دست زن و فرزندش رو بگیره و ببره ..
مادرش میگفت یادم نمیره شبهایی رو که پسر .. از دلتنگی پدر .. دمپاییهای بابا رو بغل میزد و روی تختش میخوابید ..
و من .. من ِ قاصدک همون روزها دلم آتیش میگرفت ..
.
یک سال .. دو سال .. ده سال .. و بیشتر .. به امید درست شدن کار اقامت ..
ولی نشد .. کار درست نشد و پدر بعد از سالها .. برگشت و موند با دل رنج دیده و جسم فرسوده همسرش .. که تمام این سالها برای پسر هم مادر بود و هم پدر ..
برگشت و موند با پسری که سالها پدر را پشت تلفن داشت .. و حالا برای خودش آقایی شده بود و دانشگاه میرفت ..
.
و دیشب .. داداش گفت پدر پر زده و رفته .. باز به قصد اقامت .. توی یک بهشت دیگه شاید ..
پدر رفته و من از دیشب .. دیوانه شدهام .. از تصور سالهای تنهایی زنی که منتظر بازگشت همسرش بود ..
از تصور سالهای تنهایی پسری که دست پدر روی شانهاش نبود ..
و سالهایی که باز .. بعد از یک توقف 3 یا 4 ساله .. شروع شدهاند ..بیامید بازگشت ..
.. من دیوانه شدهام از تصور زندگی بعضیها .. از قصهای که برای بازیهاشون بافته شده ..
..
دلم گریه با صدا میخواد ............
بعضی زندگی ها خیلی دردناکن.. مثل زندگی مامان من که بابا همیییییییشه خیلی کار میکرد و به واسطه کارش چند ماهی از سال ایران نبود و اگه هم بود زودتر از 12 شب خونه نمی اومد... دو سه سال بود که کار بابا سبک تر شده بود... که تو خونه همش حرف این بود که مامان دیگه تنهایی هاش تموم شده و قراره از این به بعد با بابا زندگی کنن! فقط عشق کنن! که خوب هیچ کس نمی دونست سهم مامان من تنهای ابدیه...
متاسفم دوستم ..![](http://www.blogsky.com/images/smileys/104.png)
آدم نمیدونه فردا رو چطور ممکنه بگذرونه ..
ای بابا ...
خدا رحمتش کنه.
بعضی از زندگی ها چه حس ترسی می ندازه تو دل آدم.
امیدوارم از این پس خدا بیشتر حواسش بهشون باشه و زندگیشون پر باشه از اتفاقات خوب.
همینطوره .. زندگیها قصههای عجیبی دارن ..
خدا الهی به همه ما نظر کنه ..
خدا رحمتشون کنه....
ی وقتایی دلم برای خودممیسوزهوقتی میبینم درمورد پدرها اینطوری مینویسن ...نمیتونم خوب بودن پدرها رو تا این اندازه درک کنم ...برام ملموس نیست متاسفانه .....
دوستم ..
نمیدونم چی بگم ..
چه زندگی تلخی
متاسفانه ..
دلم خیلی گرفت قاصدک. خدا رحمتش کنه. :((
منم ..
ای وای چقدر متاثر شدم....خیلی بده بده
خدارحمتش کنه و واقعا به خانوادش صبر بده
خیلی اطلسی ..
اصلا دلش رو ندارم برم ببینمشون ..
دلم برای همه تنهاییهای اون پدر هم میسوزه .. خیلی زیاد ..
من چیزی نگم بهتره
عجب سرنوشت تلخی...همش دلتنگی وانتظار
چقدر ناخداگاه سر این پستت اشک ریختم قاصدک . یه تلنگر بود برام . میدونی یاد خودم و همسر افتادم که همیشه ایام از هم دور بودیم . به قول خودش ما از اول اشناییمون بیشتر از هم دور بودیم . نمیدونم زمانایی رو که فراز نبود و من شاغل بودم و همسر هم کارش همین کرج بود رو یادته تو وبم یا نه ؟ به وواسطه کارش خیلی شبارو نبود و باید میرفت سر پست . آخ چقدر دلم گرفت
بیشتر ازون دلم برای پسرک خودم سوخت که امروز باباش رفت و تا ظهر غمگین بود . برای اولین بار حس کردم دوری پدرش رو متوجه شده . اخه پسرم خیلی زیاد باباییه . انقدر دوستش داره یه لحظه ازش جدا نمیشه وقتایی که هست . میدونه که قراره به زودی دوباره بزارتش و بره
بیچاره ها ...
:(
خدا رحمتش کنه