دچار فقدان "هدف جدی گرفته شده" شده ام ..
اهداف زیادی توی ذهنم معلق هستن و در همین حد تعلیق باقی می مونن .. بعضی برنامه ها از سالهای قبل هنوز به سرانجام نرسیده ن و چند تا برنامه ی جدید هم به صف بی سرانجام ها اضافه شده ن .. و من .. من از یک خانم هدف دارِ با برنامه ی منظم فاصله گرفته ام .. البته قسمتی از این حال را به خودم حق میدم .. باید کمی همه چی رها می شد .. خب .. فکر میکنم الان این اتفاق افتاده .. وقتش هست بنشینم روبروی خودم و با خودم چند کلامی صحبت کنم ..
.
شمال چقدر خوبه .. ویلای بزرگ و حیاط سبز و پر درخت چقدر خوبه .. موج های حتی گِلی ی ِ دریا چقدر خوبه .. فاصله ی کوتاه شهرهای شمال چقدر خوبه .. حتی هوای شرجی خوبه ..
جسمم اومده و پشت میز کارم نشسته .. ولی روحم هنوز کنار دریا ایستاده و منتظره ببینه کدوم موج اینقدری بلند پروازه تا بیاد و پاهاش را خیس کنه .. و یک مشت ماهی ریزه پیزه بپاشه توی ساحل ..
دلم تنگ شده برای هوای خوب و خنک شمال. یکساله که تجربه ش نکردم. خرداد هم که رفتیم اونقد جهنم بود که حالمون گرفته شد اساسی
روز اول هوا به شدت گرم و روزهای بعد به شدت بارونی و خوب بود ..
ایشالا اواخر تابستان برید و خوب باشه هوا ..
وای اینجور هدف ها جز اینکه آدم رو از خودش بی زار می کنه چیزی نداره... باید برگردیم تو لحظه که حالمون بهتر شه !
هدف خوبه .. ولی معمولا اهداف من بیشتر از توانم هستن .. این بده ..