در ماشین را باز میکنم و تا جا به جا بشم میپرسه : باز از این برگه ها گرفتی؟
می خندم و میگم الان قصه ش رو برات میگم .. میخواستم فردا هم پستش رو بنویسم ..
.
اولین بار دقیقا وقتی اتفاق افتاد که سرم پایین بود و چشمهام به آسفالت گره خورده بودن و تند و تند می رفتم تا برسم به محل قرار .. یک باره یک برگه کاغذ گرفت جلوی صورتم .. وحشت کردم و عصبی شدم و حتی خواستم سرش داد بزنم .. تند گفتم نمیخوام و رد شدم .. چند قدم رفتم و برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم .. در آنی فهمیدم منظوری نداشته .. معلولیتی که نمیدونم درجه ش چقدر هست باعث شده بود طوری به سمت بقیه حرکت کنه که انگار میخواد مزاحمت ایجاد کنه .. برگه های تبلیغ یک باشگاه ورزشی را بین رهگذرها پخش می کرد .. چند قدم رفته رو برگشتم و گفتم لطفا یه برگه به من بدین ..
دیروز شاید دهمین بار بود که برگه تبلیغ باشگاه ورزشی بانوان را گرفتم ..
شاید آدم باوجدانی باشه و وجدانش حکم کنه که تا آخرین برگه را باید بین مردم پخش کنه تا دستمزدش حلال باشه .. من میشم یکی از همون مردم .. حتی اگر هر روز قسمتم یک برگه صورتی و یاسی تبلیغ فلان باشگاه مخصوص بانوان باشه ..
.
قصه که تموم شد .. پرسیدم "میخوای از فردا یه برگه هم برای تو بگیرم؟"
ای مهربون :)
چقدر این انسانهای کم توان موجودات معصومی هستن.
البته که من همه برگه های تبلیغاتی رو که پخش میکردن به همین دلیلی که گفتی میگرفتم . چیزی ازم کم نمیشد که
قربون دل مهربونت
ای جااان ,عزیز دلم