آدمها مثل عطر میمونن .. بعضی سبک و تند و شلوغ .. که تا از راه میرسن، سریع همه جا میپیچن و شلوغکاری میکنن و از خودشون میگن و خیلی زود .. خیلی زود .. بوی ماندگیشون غیر قابل تحمل میشه و باید در و پنجرهی روحت را باز بگذاری و منتظر بمونی تا با یکی دو بار جابهجایی هوا .. از ارزونی و بیقیمتیشون خلاص بشی ..
و بعضیها .. سنگینند و باشکوه .. آرام میآن و باوقار در فضا میپیچن و مدتها بعد از رفتنشون، ردی ظریف و معطر و خاص به جا میگذارن .. که تا مدتها دلت میخواد در حال و هوای بودنشون بمونی و فضا را بو بکشی ..
آدمها .. مثل عطر میمونن ..
میدونی .. گاهی دوست داری بگی .. دوست داری بنویسی .. دوست داری از درونت بکشی بیرون و خالی بشی .. و آن "نفس" عمیق بعد از بیرون پاشیدن را تجربه کنی .. اما
هزار سد .. هزار دست .. هزار فکر .. یا نه .. فقط یک سد .. یک دست و یک فکر ..
و سکوت میکنی .. و بوی گندیدن دلت هر روز آزاردهندهتر از قبل به مشام میرسد ..
.
مهیاس .. گل یاسِ مامان .. عجیب عاشقتم .. و مبهوت شعورت .. لحظههایی که حلقهی اتحاد* سه نفرهی خانواده را میسازی و معجزه میکنی .. با دستهای آبنبات مانندت .. با نگاه عمیقت .. شیرینِ خوشبویِ خوش ادای ما ..
* دستهاش را همزمان دور گردن من و احسان میاندازد و از ما میخواهد به هم نزدیکتر بشیم ..
پیامک واریزی پولش را برایم فوروارد کرده .. میدونم پول ِ چی هست ..
تابستان ۹۶ .. ۱۳ تیر .. تماسهای پشت هم من .. زنگهای ممتد و کشدار .. و مامانی که نیست تا تلفن دختر باردارش را جواب بده ..
ساعت ۶ عصر .. تماس دوباره .. صدای آقایی از پاسگاه شهر چند صد کیلومتر دورتر .. که میگه "دختر گلم" را روی صفحه گوشی دیده و تماس را جواب داده تا بیش از این بیخبر نمانیم ..
مامان مثل یک پروانهی محبوس در بطری، به در و دیوار و سقف ماشین کوبیده شده بود .. تریلی بیحواس، با سواری مامان و همکارها سرشاخ شده بود ..
حالا مامان هست .. با تنی که در درد پیچیده شده .. و پیامکی که دستم میرسه .. چند تا عدد و رقم را نشان میدهد که بهش میگن "دیه" ..
.
صدای گریههایش را .. از دور میشنوم ..
انگشت سبابهم را میکشم روی صفحه .. انگار که بخواهم عمق خاک نشسته بر زمینهی سفید را تخمین بزنم ..
خیلی گذشته .. و در طول این خیلی، خیلی چیزها تغییر کردهاند .. همسری که حالا نقش شیرین "پدر"ی به نقشهایش اضافه شده .. دخترک هشتاد و فلان سانتیای که ۹:۵۴ صبح که بشود، دقیقا هجده ماه از تاجگذاریش در خانه و زندگی ما میگذرد .. و قاصدکی که غرق نقش "مادر"ی شده ..
حالا .. بیشتر از هر وقت دیگری .. خانواده هستیم ..حالا ما یک زاویهایم .. که اگر هر قدر هم رویاهای دور و دراز و غیر مشترک داشته باشیم، در نقطهی شیرینی به هم پیوند خوردهایم .. تا همیشهای که هست ..
روزهای خسته ای را می گذرانم ..
روزهای تمام کردن ته مانده ی کارها .. پرینت نگرفته های "باشه برای فردا" .. آرشیو نکرده های "بذار سرم خلوت تر بشه، بعد" ..
پرینت میگیرم و بایگانی را کامل میکنم .. فایلها را دسته بندی میکنم .. سوراخ سنبه های میز و کشوها را می گردم مبادا چیزی از چشمم دور بماند .. بطری های خالی شربت را بر میدارم .. و همه چیز را مهیا میکنم برای نبودنم ..
نمی شود در آن ِ واحد چند جا باشی .. نبودنم در اینجا را پر رنگ میکنم تا بودنم در جایی دیگر بیشتر به چشم آید ..
به امید خدا ..