از خیلی وقت پیش .. نوشته های من شده ن همین پست هایی که نمی نویسمشون .. مثل همین امروز .. و پستی که ...
نه .. می نویسمش .. این رو دیگه می نویسم ..
گاهی .. گــــــــــــاهی .. هیچ اشکالی نداره اگر کمی بزنی به جاده خاکی .. و گذر تند و سرعت سرسام آور بقیه را ببینی .. اصلا گاهی لازمه بزنی کنار تا ببینی راه ی که می رفتی مسیر خودت بود .. یا هیجان طی کردن آن، تو را به آن راه خوانده بود .. شاید راه تو درست خلاف جهت حرکتت باشه ..
من الان مدتی هست از بعضی جهات در جاده خاکی به سر می برم و از بعضی جهات در مسیر طبیعی پیشرفت .. خدا رو شکر .. گاهی ایستادن و نگاه کردن بهترین اتفاقه ..
حس ناامنی .. حس تنهایی .. حس سنگینی .. حس نفس تنگی .. ترس .. اضطراب .. استرس .. کابوس .. دلهره .. غم .. غم .. غم ..
همه کم و کمتر میشن .. میدونم .. اگر برگردم و باز رو به منبع و سرچشمه ی خوبیها قرار بگیرم ..
دلم آرام گرفتن دلم را میخواد .. دلم سبک شدن دلم را میخواد .. و دلم تکیه زدن به یک قدرت محکم و تمام نشدنی و خستگی ناپذیر و مهربان را میخواد ..
و کاش به خودم رحم کنم .. و به باقیمانده ی نفس هام ..
.
کاش روزی نرسه که برای من دیر باشه .. ایشالا که اینطور نمیشه :)
پنجره را باز می کنیم تا کمی هوا بریزه توی اتاق و خودش را بین هوای گرم از حضور بخاری جا بده ..
صدای ضجه های یه بچه .. زودتر از هوا .. پاشیده میشه توی اتاق .. "بابا"یی را صدا می زنه که بیاد و ناجی ش بشه و از بالکن تاریک و سرد زمستونی نجاتش بده ..
نمی دونیم مادرشه .. نمیدونم کیه .. اون موجودی که بچه ی شاید 3 ساله را توی بالکن فرستاده و مدام فریادش هواست که "گریه نکن تا بیارمت تو .. گریه میکنی؟ بابات رو میخوای؟ پس بمون توی بالکن"
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایا ..
صدای بچه قلبمون رو تکون میده .. دیوانه شده ام و نشسته ام روی تخت .. میگم "ناراحت نمیشی اگر سرم را بیرون ببرم از پنجره و هر چی لیاقت این احمق هست بار ِش کنم؟ "
چیزی نمیگه .. عصبی و بهم ریخته است .. میدونم دلش لرزیده .. هر دومون شوکه شده ایم ..
بچه وحشت زده گریه می کنه و بابا را صدا می زنه و صدای زن همچنان مواخذه اش میکنه ..
سرم را میبرم بیرون از پنجره .. جهت صدا بهم میگه که این بازی وحشتناک در خانه ی همسایه ی دست راستی برقراره ..
.
یکی دو دقیقه میگذره و مردی که گویا پدر بزرگ بچه است میاد و بچه را تشویق میکنه به سکوت .. و می بردش توی خانه ..
بچه خفه میشه .. ساکت میشه ..
و فقط خدا میدونه چی قراره براش بمونه از وحشت یک شب زمستانی .. در بالکن تاریک و سرد ..
من نمیدونم اینطور وقتها با کی میشه تماس گرفت و کمک گرفت؟ مرکزی مربوط به گزارش موارد کودک آزاری هست؟ من نمیدونم .. اگر میدونید لطفا اطلاع رسانی کنید ..
اتیه جان .. دنبال یه سوژه ی خوب بودم .. ولی ...
خوب نیست که حتی ذره ای دلم گرفته باشه .. وقتی می بینم نتیجه ی زحمت ِ از مدتها قبل را دیدید ..
خوب نیست .. اگر حتی یه نقطه بغض داشته باشم .. از دلتنگی ..
چیزی که می بینم و تصور میکنم یک دنیای پر از رنگ و پر از شادی و پر از موفقیت هست .. که منتظر شما ایستاده .. توقف کرده .. تا شما از راه برسید ..
آرزوی بهترینها را بین یک بقچه از جنس دوستی می پیچم و بدرقه ی راهت می کنم ..
به امید بهترین ها ... برای دوستم .. دخملی عزیز .. خدا به همراهتان ..