همین الان توی دلم به یکی دیگه از خصائص بدم اعتراف کردم ..
کارم را یه وقتی دوست داشتم .. ولی الان مثل گرسنهای هستم که غذای بی نمک و بدون طعمی را میخورد .. که فقط چیزی خورده باشد .. که گرسنگی رفع شود .. ولی هر لحظه دلش بیشتر به هم میپیچد .. از این اجبار خود خواسته ..
خب .. کارم را دوست ندارم .. و قبل از آن جای میزم را دوست ندارم .. تنها زحمتی که برای حل این ناراحتی کشیدهام .. این بوده که اعلام کردهام ”کاش بشه جای من تغییر کنه” چرا ”کاش” ؟ چون خودم میدانم خیلی قبل از آمدن من به این شرکت .. جای افراد تعیین شده و پارتیشن بندی صورت گرفته و تغییر جای من .. یعنی تغییر کل شکل و شمایل و طراحی داخلی!
درد ماجرا اینجاست که لابد من خودم را اینقدر مهم نمیبینم که قویاَ نیاز به این تغییر جا را پیگیر باشم .. من سخت بودن ِ بر هم زدن این شکل و شمایل را .. در ناخودآگاهم .. قوی تر و مهمتر میبینم ..
و این اشکال ماجراست!
من در طبقهبندی ذهنم .. همکاری که سالها قبل از من به این شرکت آمده را محق میدانم که درآمد بالاتری داشته باشد .. احترام بیشتری داشته باشد .. جای بهتری داشته باشد .. رتبه بهتری داشته باشد .. هر قدر هم که در ظاهر نظری غیر از این داشته باشم، ولی همین ناخودآگاه، باعث شده پویایی اولیه را نداشته باشم .. در کار خموده باشم .. و خودم مانعی باشم برای پیشرفت خودم در کار ..
کاش ذهنم مثل یکی از دستگاههای اطرافم .. دستور و راهکاری برای برگشتن به default factory داشت ..
مشکلم با احترامی که ناخودآگاه برای اطرافیانم قائل هستم، نیست .. مشکلم سدی هست که در برابر خودم علم میکنم ..
مشکلم وقتی است که من به اجبار میل به حفظ برتری بقیه دارم .. و ناخودآگاه خودم را سرکوب میکنم ..
مشکلم شکسته نفسی احمقانهای هست که بسیار به آن دچارم ..
مشکلم وقتی هست که رئیس از کار و ظرفیت بالای من تعریف میکند و من عذاب وجدان دارم که چرا از فلانی حرفی نزد .. و شاید ناخودآگاهم همین موقع دست بکار میشود .. و میرسد روزی مثل امروز .. که حافظهام حداقلهای کار را هم به یاد نمیآورد ..
.
و من .. خودم .. میشوم منبعی که به همه .. امواج کوچک دیدن مرا صادر میکند ..
.
چرا این دنیای به هم ریخته و بی سر و ته .. به اینجا که میرسد .. اینقدر منظم میشود که باید یک سال کار کنم .. تا یک ماه مرخصی داشته باشم .. یک ماهی که با تک تک سلولهای خستهام .. به آن نیازمندم .. برای یک بازسازی ..
.
کاش ذهن بقیه هم .. مثل یکی از دستگاههای اطرافم .. دستور و راهکاری داشت برای برگشتن به default factory .. چقدر لازم داشتم باز خودم را از نو برای همه تعریف کنم ..
حکایت تابستان و پاییز امسال حکایت جالبی بود و هست ..
تا چند روز قبل تمام وقت اسپلیت روشن میکردیم و کولر آبی رو روی دور تند میگذاشتیم و توی ترافیک عرق میریختیم ..
و از چند روز قبل ، به بعد! دستهامون رو ها میکنیم و پنجرهها رو کیپ میکنیم و توی ذهنمون .. دنبال بخاری گوشه انبار میگردیم ..
چه یهویی اومدی پاییز هزار رنگ! یهو شب خوابیدیم تابستان بود و صبح که پا شدیم پاییز شد ..
.
روزگار دست روی گردونه زمان گذاشته و چهار فصل .. مرتب و بدون جر زنی و پارتی بازی .. میان و میرن و یکی به رقم سن ما اضافه میشه .. و کاش این میان.. حواسمون باشه هر چه بدست میآوریم .. عمر است که به پایش میریزیم ..
.
مشغولیت ذهنم موضوعی هست که تازگی ندارد .. ولی هر بار رنگ و بویی جدید دارد .. گاهی دوست دارم تمام راههای مبادله احساسات و اطلاعات را .. رو به دنیای بیرون از خودم .. ببندم و فقط تنهایی را بچشم ..
.
این روزها احساس میکنم وظیفه خواهر بزرگ بودن و فرزند بزرگ بودنم سنگینتر از قبل شده .. یک دنیا حرف دارم .. از هزار روز قبل تا حالا .. که باید توی گوش داداش کوچیکه و آجی کوچیکه بخوانم ..
.
بزرگ شدن . یعنی اینکه دلت خون باشه .. ولی تو به تناسب موقعیتت برقصی از شادی ..
بزرگ شدن .. یعنی اینکه وجودت در هاون خستگی له شده باشه .. ولی تو به تناسب موقعیتت .. سرحالترین و شادابترین باشی ..
بزرگ شدن .. یعنی اینکه دهانت که باز بشه .. سیل کلمه جاری میشه .. ولی تو به تناسب موقعیتت .. دهان ببندی ..
بزرگ شدن .. یعنی اینکه دلت پاره پاره باشه .. غم باشه .. دلخوری باشه .. ولی تو .. به تناسب موقعیتت .. لبخند روی لب بنشانی و ... مهربان باقی بمانی ..
بزرگ شدن .. یعنی .. خودت را ته صف بذاری ..
بزرگ شدن .. چه دوره بیرحمانهای هست!!
.
من حالم خوبه ها :) .. بزرگ شدن یعنی همین دیگه!!
میپرسد: کیش یا مشهد؟
جواب میدهم: مشهد!
میپرسد: قشم یا مشهد؟
جواب میدهم: مشهد!
مشهد .. مشهد .. مشهد ..
.
من مشهد میخواهم .. نمیدانم مشهد هم مرا میخواهد یا نه!
.
نرم و خوشبو و دوست داشتنی من .. دلم ! .. میخواستم بگویم دلم پر میکشد برای سفر .. یادم افتاد دل ندارم .. این روزها کمی دل ندارم .. دلم گم شده .. پس میگویم، مهم نیست .. اگر چند ماه دیگر بیاید و برود و وقت سفر نرسد .. مهم نیست .. مهم مهربانی توست ..
.
بزرگ شدهام .. به خودم تبریک میگویم! از آن روز که چیزی که در من هست .. با چیزی که بر زبانم هست .. یکی نیست .. دانستم بزرگ شدهام .. به خودم تبریک میگویم ..
پروردگارا ! امسال قبول شم .. بعد دیگه هر چی این ماهان و مدرسان شریف پیامک بفرستن و بگن بیا 15% تخفیف میدیم .. بیا جزوه بگیر .. کلاس بنویس .. بیا مشاوره .. بیا آزمون .. برم قبولیم رو بکوبم روی میز مدیریتشون .. و شانههام رو بدم بالا و بیام بیرون .. آها .. البته قبلش بگم دست از سر من بردارین ..با این تبلیغاتتون .. :)
.
.
ببخشید خدایا .. کلا یه سوال اساسی و فلسفی داشتم .. چرا من کلا به هیچی قانع نیستم -بر خلاف ادعایی که قبلا داشتم- چرا وقتی روی یک پله قرار میگیرم .. نگاهم به چند پله بالاتر خیره شده؟ چرا یادم نمیمونه این پلهای که الان رویش ایستادهام .. همون پلهای هست که قبلا آرزویش رو داشتم؟ چرا؟
البته به این خصلت خودم میبالم .. و بابت داشتنش از تو ممنونم .. ولی میدونی که گاهی خسته میشم .. و حس رضایت از خود، در من محقق نمیشه ..
.
در هر حال .. ممنونم که مرا آفریدی .. به همین شکل .. با هر خصلتی که در من هست .. و نیست .. ممنونم!
لبخنـــــــــــــــــــــــد!
به میمنت و مبارکی .. امروز چهارمین سالگرد ازدواج ما .. به سال قمــــــــــــــــــــــــــــــری هست .. به قول مهربانوی عزیزم، مبارک هم باشیم الهی!
.
خوشحالم افتخار این را داشتیم که در سالروز ازدواج مبارک حضرت علی و حضرت فاطمه، شروع روزهای مشترکمان را جشن بگیریم ..
.