خدایا .. میآید روزی که فکر مهاجرت به ناکجا را پشت درهای تفکرمان بگذاریم؟
میآید روزی که نگران فردای فرزند نیامدهمان نباشیم؟
میآید روزی که هر لحظهاش با تحریم گره نخورده باشد؟؟
که اگر غم بیماری هست .. غم نبود دارو نباشد؟؟
که هزاران ”اگر” دیگر .. با هزاران ”اما”ی دیگر همراه نباشد؟؟
.
خدایا .. ما را در آغوش کشیدی آیا؟
.
خدایا .. از پشت پردههای سیاست بیخبریم .. این سوی روشن پرده را .. در نگاه ایران و ایرانی خیر بگردان ..
یاد خانه قبلمان افتادم .. دو تا خانه قبل .. همان خانه بزرگ دوخوابه که پشت پنجرههای سالنش پارک بود و کمی دورتر، چشم انداز کوه .. خانهای که برای ما حکم برزخ را داشت .. مسیری برای گذر از یک دوران و ورود به یک دوران دیگر از زندگی مشترک .. خانهای که پر از آرامش و نور و سکوت بود ..
باز ذهن سیال من گریزی به گذشته زد ...
یاد روزهایی که آفتاب، پَر پرده ضخیم را عقب میزد و سلام میداد و کمی رو میدادی وسط سالن ولو میشد ..
یاد بالکنی که مأمن کبوتر و جوجههای تازه سر از تخم درآوردهاش بود ..
یاد راهرویی که خصوصی ترین قسمتهای خانه را کمی دورتر برده بود .. اتاق خواب بزرگمان .. و اتاق مهمان را ..
یاد آویز رنگارنگ و مهرهای دوست داشتنی که روی راهرو را میپوشاند و من همیشه عاشق این بودم که قسمتی از خانه ما انسوی آن آویز پنهان شده است ..
یاد روبانهای سبز و قرمز باریک .. که برای تزئین آشپزخانه .. روی دسته های کابینت وصلشان کرده بودم ..
یاد تکههای یک زندگی .. که با دستهای عاشقانه مرد و زن .. کنار هم چیده میشد ..
یاد زمستان و پاییز آن شهر .. یاد مسیر هر روزه تا محل کار .. یاد غروبهایی که دل گرفتهام را به شوهرم میسپردم و میرفتیم تا مرکز شهر .. و هزار بار دیگر به فروشگاههای هزار بار تکراری سر میزدیم .. پیادهروهای وسیع .. ان دستگاه بستنی ساز .. با بستنی قیفی خامهای .. هر کدام 500 تومان! و شیرینی فروش نزدیک خانه .. که مشتری پای ثابتش بودیم ..
یاد خودم .. تازه عروس باریکی که تازگیها و غربت یک شهر را میچشید .. و آخ .. از یاد آن پنجره گرد آشپزخانه .. که رو به کوچه باز بود .. و شاید احسان نداند چه روزهایی .. چشم انتظارش بودم تا از پیچ کوچه بگذرد و ببینم مرد زندگیام با نان تازهای در دست .. برکت را به خانه میاورد .. حتی ان روزهایی که تنها کلام مشترکمان، سلام و خدانگهداری بود .. برای خالی نبودن عریضه!
ذهنم دست بردار نیست .. دستم را گرفته و میکشد تا دورها .. تا اولین ها .. تا اولین غذایی که روی میز مشترکمان بود .. تا پردههای اولین خانه .. که چقدر گشتم تا ترکیب صورتی و بنفش و کرم را یکجا کنار هم ببینم ..
چرا بغض میکنم؟ عجیب است .. همیشه از گذران عمر بغض میکنم ..
دوست دارم بارها و بارها خاطرات را مرور کنم .. مبادا گوشه یکی کمرنگ شود و از خاطرم برود ..
یاد اولین جشن که در اولین خانه زندگی مشترک برگزار کردیم .. تولد آقای خانه ..
بغض دارم .. کمی میرم و باز میآیم و ادامه میدهم ...
از وقتی خودم را شناختم این اخلاق را داشتم .. پشت سر گذاشتن یک مرحله و ورود به مرحلهای دیگر از زندگیام .. معمولا برایم دلگیرانه بوده .. حتی با وجود اشتیاقم به تغییر ..
این روزها .. به غیر از پاییز که از راه رسید و جابجایی ساعت .. که غروبهایم را زودتر شب میکند .. شاید دلیل دیگری برای دلتنگی نیست .. نمیدانم!
در عجبم! از حسی که دارم .. و بارها از آن نوشتهام .. روزگاری که میگذرد و من، همپای آن .. نمیگذرم!
آدمها .. به فرزندانشان .. به چشم بزرگترین دستآورد عمرشان نگاه میکنند ..
این را در نگاه پدران و مادران زیادی دیدهام ..
وقتی فرزندشان را به تو معرفی میکنند .. و تو، در نگاهشان میخوانی: نگاش کن! این تمام زندگیه منه .. تمام لحظههام .. از گذشته تا آینده ..
.
چقدر سخته تمام گذشته و آینده کسی باشی .. که فقط به بودنت، هست!
.
یا ذوقم خشکیده .. یا ذهنم مشغوله .. یا ...
هر چی که هست .. این روزها قاصدک با دوران اوج نگارشش فاصله داره .. چه میدانی! شاید قدمی به عقب گذاشته تا خیز برداره .. برای یک پرواز!