با محاسباتت باید برسی کوکوها رو سرخ کنی و صبحانه آماده کنی و ظرفها را بشوری و صبحانه بخورید و آماده بشی و لباس بپوشی و به موقع .. راس 6:30 .. از خانه بیرون بزنید ..
تابه را روی اجاق میذاری .. مایه را از یخچال در میاری .. روغن توی تابه میریزی .. کمی صبر میکنی تا روغن داغ بشه .. از مایه کوکو توی دستت گوله میکنی .. تختش میکنی .. با انگشت اشارهت یه توخالی وسط کوکوها ایجاد میکنی و میسپاریشون به تابهی داغ ..
چایی آماده شده ..
وقت برگرداندن کوکوهاست .. .........
با قاشق افتادهای به جان کوکوهای وقت نشناسی که به تابه چسبیدهن و خوابشون برده .. حتی برات مهم نیست اگر قاشق فلزیت تابهی بیوفا را خط بندازه ..
کوکوها خرد میشن ..
داره دیر میشه .. میایستی کنار سینک و بغضت میترکه ....... با بغض و دلخوری اعلام میکنی که هر چی سعی میکنی .. باز یه طرف ماجرا از دستت در میره ..
همسرت میاد و بغلت میکنه و صداش شوخ و مهربونه .. میپرسه داری گریه میکنی؟؟ سرت را میذاری روی شانهاش .. گرمای تنش را دوست داری و دلت میخواد اینقدر روی شانهش اشک بریزی که چشمهات بشن اندازهی نخود ..
.
امروز نهار نداریم .. کوکوهای چسبیده به تابه .. روی اجاق .. به امان خدا رها شدن .. تا حسابی از این چسبندگی لذت ببرن ..
اینجا حسابی ساکته .. فقط صدای انگشتهای من روی کیبرد شنیده میشه و صدای ماشینهای عبوری حقانی .. مسکنی که چند ساعت قبل با یه جرعه آب خوردم کرخت و بیحسام کرده .. یه حس دوست داشتنی ..
میدونم الان توی خونه چه خبره .. بجز بهم ریختگیهایی که هست .. میدونم الان نور لطیفی خونه رو پر کرده .. میدونم دست و بال طلایی و بژ و سفیدش رو حتی روی تخت مرتب نشدهمون پهن کرده ..
صبح فقط رسیدم شیر را گرم کنم و روی کورن فلکس شکلاتی مورد علاقه همسر بریزم .. تا گرمای شیر، شکلات پنهان شده توی بالشتکها را ذوب کنه و رنگ شیر به سمت شکلاتی بره .. همان طور که دوست داره ..
و نان قندی مورد علاقه خودم را هم خرد کنم توی کاسه و شیر گرم را بریزم روش و بشه صبحانه کمی شیرین خودم ..
لباسهای همسر را اتو بزنم .. حلقه و ساعتش را بذارم روی میز .. کنار تلفن همراهش .. تا فراموشش نشه ..
دفتر 200-300 برگ پاپکوی خودم را با همه نکتههای کنکوریش .. بذارم کنار کیفش .. و جامدادی مشکیش را پر از خودکارهای رنگی و لاک غلطگیر و نوک اضافه اتود کنم .. ولی اتود را پیدا نکنم تا توی جامدادیش بذارم .. و بهش یادآوری کنم کدام قسمت دفتر پاپکو خالی مونده و میتونه نکتههای دوره آموزشی امروزش را یادداشت کنه ..
و یه ذوق ملایم توی دلم دور بزنه .. از اینکه یه دفتر مشترک خواهیم داشت .. با نکتههای غیر مشترک .. که با احترام به حقوق هم .. روی صفحات خاص خودشون نشستهن ..
صبحانه غیر مشترکمون را روی یک سفره مشترک خوردیم .. و یک قاشق از کاسههای شیری خودمون به هم تعارف کردیم .. و روز را شروع کردیم .. به امید بهترینها ..
.
خیلی چیزها دارم یاد میگیرم .. که چه خوب بود اگر 10 سال قبل یاد میگرفتم .. و چه خوب هست که 10 سال بعد یاد نگرفتم :)
حالم بهتره ..
خدا رو هزاران بار شکر .. که هست .. که هست و دست نوازشی روی سر ما میکشه .. چقدر دوستت دارم خدایا ..
.
آبان رسید .. ماه مناسبتهای شاد خانواده ما .. من و همسرم .. که البته همزمانی با محرم .. از جنب و جوش ما برای جشن گرفتن و مهمونی دادن کم کرده ..
.
به بهانه تشکر از شما این پست را گذاشتم .. به بهانه تشکر .. بابت پیغام خصوصی متذکرانهتون .. ممنونم :)
مثل اینه که به سختی از پلههای سُر سُره میرم بالا .. میرسم به بالاترین نقطه آرامشی که سراغ دارم .. و با یه تلنگر .. با یه تلنگر ناقابل .. سُر میخورم و میرسم به کف .. از هم میپاشم ..
دلم میخواد کیفم رو بندازم روی دوشم و دستهام رو بکنم توی جیبم و بزنم بیرون از شرکت .. کلاغها بد فرم قار و قار میکنن .. باز خوبه آفتابی هست .. و روشنایی ..
روبروی خودم میایستم و شانههام رو محکم بین دستهام میگیرم و توی چشمهای اشکی خودم زل میزنم .. محکم .. و میگم باور کن چیزی نیست .. باور کن .. روزی چند صد بار داری همه چی رو به خدا میسپری ..... پس چته؟؟ به دلت بد راه نده .. بد جذب نکن .. هیچی نیست .. همه چی ختم به خیر میشه .. باور کن ..
و به اشکهای آویزون شده از گوشه چشمهام لبخند مهربونی میزنم و یه بوس مهربانانه روی پیشونی خودم مینشانم .. با تأمل .. اونقدری که هوای معطر موهای تازه شسته شدهام بپیچه توی دماغم ..
خدا .. خدایا .. خدااااااااا .. لطفا بهم این توان رو بده .. که وقتی میگم “خدایا همه چی سپرده دست خودت” .. همه چی رو تمام و کمال بسپرم دست خودت ..
.