کنج ِ دنج

گاه نگار

کنج ِ دنج

گاه نگار

642


ملاصدرا را آمدیم تا کردستان .. احساس کردم همه دنیای کوچک و خفه‌ی زیر پل، صدا و همهمه شده .. راننده‌هایی که ماشین‌ها را به هر قیمتی در هر فضای تنگی جا میدادن و بوق می‌زدن و ویراژ می‌دادن و هدف، فقط جلو افتادن از قافله ماشین‌های دیگر بود ..

حالم بد بود .. صداها در هم می‌پیچیدند و بی‌انتها تداوم داشتند و  تصاویر به هم گره می‌خوردند و ماشین تکان تکان می‌خورد  .. انگار قیامت شده بود ..

شیشه کنار خودم را بالا بردم .. سرم را به صندلی تکیه دادم ..

دوست داشتم نگاهم را به کنار راه بدوزم و به جای دیواره‌های سیمانی .. رنگ و وارنگ گل و درخت و سبزه‌ی بهشتی ببینم .. و سکوت باشه و ماشین بدون تکان حرکت کنه و پیش بریم ..

.

دلم صدای دریا می‌خواد .. ششششششششششـ .. و صدای کوفته شدن موج به صخره .. نسیم ملایمی باشه و حتی صدای مرغ دریایی .. و من تا ابد وقت داشته باشم به خط افق نگاه کنم .. بدون غروب .. و بدون طلوع ..

.


639


شده تنه زندگی .. و من نیلوفرانه دورش حلقه می‌زنم و تاب می‌خورم و بالا می‌رم ..

.

صبح .. تخت را به قصد شست و شوی دست و صورت ترک کردم ..

وقتی برگشتم .. دیدیم روی تخت نشسته .. خستگی تمام نشده‌‌ی کار این چند وقت از همون فاصله هم دیده می‌شد ..

حوله را برداشتم و رفتم سمت اتاق .. بلند شد و رفت تا دست و رویش رو بشوره ..

برگشت .. حوله را برداشت .. بدون بوسه .. بدون شیطنت‌های خاص خودش ..

در یخچال رو باز کردم و چند قاشق استانبولی برداشتم برای کفترا و گنجشک‌ها .. ظرف آبشون رو پر کردم و در صاف‌ترین حالت ممکن روی خاک تلنبار شده گلدون ِ آویزون از نرده بالکن گذاشتم ..

کمی آرایش کردم ..

پای لپ تاپ نشسته بود و احتمالا فایل کارهای تکمیل شده را روی فلش می‌ریخت ..

قرار بود زودتر راه بیفتیم ..

توی راه ساکت بودیم .. خبری از رویا بافی و شیطونی‌های هر روزه نبود ..

وقتی ساکته .. وقتی خسته‌اس .. خالی می‌شم .. ته میکشم و به گل می‌شینم ..

سر راه پیاده شدم تا شاید زودتر بره و به کارهاش برسه ..

.

چند بار .. به بهانه‌های مختلف شماره‌اش رو گرفتم .. صداش خشک و خسته بود ..

.

چند دقیقه زودتر رسیده بودم سر خیابان .. از دور دیدمش که سوار بر قلدر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد .. توی نگاهش خنده نبود .. ابروها گره خورده .. سفت و محکم .. بالای نگاه جدی‌اش نشسته بودن ..

.

کوبیده شدن جاعینکیش به زانوم رو بهانه کردم و صحبت را شروع کردم .. دلم میخواست بهش بگم خوش به حالت .. که بلدی چطور باشی .. وقتی من خسته و بی‌اعصاب میام .. بگم خوش به حالت .. که می‌تونی حالم رو تغییر بدی .. من رو برداری و ببری یه طرفی .. تا تازه بشم .. برام بستنی بخری .. سر راه کباب بخری .. برسیم خونه و بیای همه‌ی من رو توی بغلت جا بدی و محکم فشارم بدی .. تا بی‌اعصابی‌هام اشک بشن و بریزن و سرشونه‌هات رو خیس کنن .. و بعد مثل گل باز بشم و دوباره نیلوفر بشم و دورت حلقه بزنم و همه چی تموم بشه ..

.

وقتی خسته‌ای .. یه کم هم بد قلقی .. از خیلی‌ راه‌ها میام و به در بسته می‌خورم .. توی صدات .. توی نگاهت .. یه چیزایی هست که دست و بالم رو می‌بنده .. هی توی دلم باهات قهر می‌کنم و باز آشتی می‌کنم و تو حتی نمی‌دونی من چی میکشم بین این قهر و آشتی‌ها ..

حس می‌کنم فکر می‌کنی من مقصر همه خستگی‌هاتم .. دلم می‌گیره .. چطور بودن رو بلد نیستم .. و دلم می‌میره تا بین خستگی‌هات .. یه راه باز کنم و بیام و برسم به تو .. و به خیال خودم .. بهت ثابت کنم من مثل بقیه نیستم .. من جای بقیه نیستم .. من نیلوفر تو ام .. عشق تو ام .. همخونه تو ام .. زن ِ تو ام .. من خستگی‌هات رو می‌بینم .. می‌فهمم ..

.

 


638


تک پسر هست .. از سالها قبل .. شاید دوره راهنمایی داداشی، با هم دوست شدن .. و هنوز این دوستی .. که بعدها به برادری رسید .. ادامه‌دار هست ..

تک پسر ِ یک مادر .. و یک پدر .. که از دو شب قبل به اینطرف .. دیگه نیست .. رفته و توی آسمان نشسته و بعد از این سایه‌اش .. از جایی خیلی بالاتر از قد زن و پسرش .. روی سرشون می‌افته ..

پسر کودک بود که پدر راهی آلـ..مـــان میشه .. میره تا یک زندگی بسازه .. یک بهشت بسازه و بعد دست زن و فرزندش رو بگیره و ببره ..

مادرش می‌گفت یادم نمیره شب‌هایی رو که پسر .. از دلتنگی پدر ..  دمپایی‌های بابا رو بغل می‌زد و روی تختش می‌خوابید ..

و من .. من ِ قاصدک همون روزها دلم آتیش می‌گرفت ..

.

یک سال .. دو سال .. ده سال .. و بیشتر .. به امید درست شدن کار اقامت ..

ولی نشد .. کار درست نشد و پدر بعد از سالها .. برگشت و موند با دل رنج دیده و جسم فرسوده همسرش .. که تمام این سالها برای پسر هم مادر بود و هم پدر ..

برگشت و موند با پسری که سالها پدر را پشت تلفن داشت .. و حالا برای خودش آقایی شده بود و دانشگاه می‌رفت ..

.

و دیشب .. داداش گفت پدر پر زده و رفته .. باز به قصد اقامت .. توی یک بهشت دیگه شاید ..

پدر رفته و من از دیشب .. دیوانه شده‌ام .. از تصور سالهای تنهایی زنی که منتظر بازگشت همسرش بود ..

از تصور سالهای تنهایی پسری که دست پدر روی شانه‌اش نبود ..

و سالهایی که باز .. بعد از یک توقف 3 یا 4 ساله .. شروع شده‌اند ..بی‌امید بازگشت ..

.. من دیوانه شده‌ام از تصور زندگی بعضی‌ها .. از قصه‌ای که برای بازی‌هاشون بافته شده ..

..


دلم گریه با صدا می‌خواد  ............



 

637


دیروز .. وقتی منتظر احسان .. توی ماشین نشسته بودم .. شاید وزش باد و بلند شدن خاک .. یا شاید محیط باز و ساختمان‌های کم ارتفاع اطرافم .. یا شاید .. یا شاد هر چیزی که یادم نیست چی بود و هست .. حس و حالم را پرتاب کرد به سال 81 ..

روی صندلی نشسته بودم و برای سرگرم کردن خودم پیامهای رد و بدل شده بین خودم و احسان را می‌خواندم که پرتاب شدم به قبل ..

به روزهای دانشجویی ..

حسی عجیب که تمام سعی‌ام این هست که بتونم دقیق و واضح و شفاف در موردش بنویسم ..

فضا هنوز توی ذهنم شکل نگرفته بود .. برش‌هایی از خاطرات مختلف .. به هم پیوسته .. پشت هم قطار شده بودن و من جزئیات رو هم به خاطر می‌آوردم .. حس بویایی هم همکاری می‌کرد و انگار فضا پر از بوی خاص اون روزهای خاص بود .. یه بوی عجیب .. که من رو یاد خانه دانشجویی و محوطه دانشگاه و فضای کلاس و آزمایشگاه و شهر می‌انداخت ..

اردیبهشت 81 بود .. من بودم .. آه! یادم افتاد .. یادم افتاد چی من رو به گذشته پرتاب کرد ..

من توی ماشین .. منتظر احسان نشسته بودم و چشمم به ماشین آموزشگاه رانندگی بود و مربی و خانومی که در حال تعلیم دیدن بود .. موقع دنده عقب گرفتن ماشین خاموش شد .. مربی آموزش میداد که ذهن من پرواز کرد ..

یاد کفش اسپرت آبی رنگم افتادم ..

ذهنم رفت سمت روزهای که میرفتم برای آموزش رانندگی .. ذهنم رفت سمت کفش آبی اسپرت و راحت ترمز و کلاج گرفتن .. و بعد .. ذهنم پر زد و رفت سراغ روزهای دانشجویی .. یادمه بعد از اعلام نتایج قبولی دانشگاه  با بابایی رفتیم سپهسالار و من یک جفت کفش اسپرت آبی خریدم تا با کوله پشتی سورمه‌ای دوست داشتنی و مانتوی سورمه‌ای و شلوار جین سورمه‌ای که برای دانشگاه خریده بودم ست بشه .. و یک کالج مشکی که کناره‌های کرم رنگ داشت ..

اردیبهشت 81 بود .. روزهای بهاری و روزهای مزه مزه کردن تجربه ‌های جدید .. برای دختری که دبیرستان را تازه پشت سر گذاشته بود .. روزهای شیطنت‌های دوران دانشجویی .. روزهای شکل گرفتن یک حس جدید .. بهار بود و اردیبهشت و بوی عشق ..

روزهایی که ناب و خاص بود و انگار صد سال از آن وقت‌ها گذشته .. روزهای 12 سال پیش .. دوااااااااااااازده سال پیش؟!!

اردیبهشت بود ..

کلاس‌ها شروع شده بود .. ترم اول بود .. روز اول دانشگاه  ..

روزهای درس و کلاس بود .. روزهای “غریبه توی غربت .. نگی چی شد محبت” .. روزهای رادیو فـــ.ردا .. فضای سبز محوطه دانشگاه .. غذاخوری .. اردوهای یک روزه و چند روزه ..

“اولین”‌هایی که تمامی نداشت ..

عشقی که آمد و جوانه زد ..

توی ماشین .. منتظر احسان نشسته بودم .. و ذهنم پرواز کرده بود به روزهایی که نقش اولش من و او بودیم ..

روزهایی که طولانی و کشدار می‌گذشت و وقت بود برای هر چه در ذهن داشتیم .. روزهای تمام نشدنی دانشگاه ..

.

روزهایی که با طعم و عطر و حسی متفاوت در صندوقچه ذهنم بایگانی شده .. و من هنوز گاهی مست لذت آن روزگار میشوم ..


یادش بخیر .........




631

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.