دیدهای بعضیها رو ..
لباس خونه که تنشون باشه .. خودمونی و دوست و صمیمی هستن .. خودشون هم برای خودشون چای لیوانی میریزن ..
لباس اسپرت که تنشون باشه .. شاد و سرحال و پر انرژی و پر جنب و جوش و دوستانه هستن .. میتونی توی ظرفهای یک بار مصرف هم ازشون پذیرایی کنی ..
لباس رسمی که تنشون باشه .. با اتیکت و زاویه دار هستن .. خشک و عصا قورت داده .. فنجون قهوه رو به استکان کمر باریک چای ترجیح میدن .. نرم برش میدارن و اگر خانم باشن، انگشت کوچیکه دستشون را سیخ نگه میدارن و مراقبن رژ لبشون تکون نخوره .. و اگر آقا باشن .. پا روی پا میندازن و توی مبل فرو میرن و به موفقیتهای کاریشون مینازن و قهوه مینوشن ..
آدمها همونها هستن .. ولی با تغییر رنگ و جنس و دوخت لباسهاشون .. رنگ عوض میکنن .. نقش عوض میکنن .. و تو میمونی الان این آشنا که روبروی تو هست، در کدام نقش از نقشهای خودش فرو رفته .. چرا؟
خوشا به حال تک رنگهای دنیا :)
وقتی میخوای مسیرت را عوض کنی، راهت را عوض کنی .. راهنما میزنی .. تا جماعت سواره پشت سر و کنار دستت از تصمیمت باخبر بشن .. شاید چشم به حرکت تو دوخته باشن .. شاید ادامه حرکت اونها به تصمیم بعدی تو وابسته باشه .. مبادا بیتوجهی تو .. یا خودخواهی تو .. در خبر کردن بقیه .. به قیمت از دست رفتن سلامتی خودت و کلی آدم دیگه تموم بشه ..
زندگی هم همینه، نیست؟ هر قدر هم مرکبت را جدا کرده باشی .. خونهات را جدا کرده باشی .. همسفرت را جدا کرده باشی .. باز در مسیری پیش میری که تنها مال خودت نیست .. با راه خیلی ها مشترکه .. و خیلی ها اطرافت هستن که تغییر مسیر ناگهانی تو آزارشون میده .. خیلیهای مهم مثل خانوادهات ..
.
همین!
درست وقتی یادگاریهای صندو.قچـــــــه ایامم را می خواندم به این حس رسیدم که اسم .. یا در واقع نامگذاری تاثیر زیادی بر نوع و ساختار نوشته هام داشته .. گذشته از حدود و محدودیتهایی که هر بار اضافه شد و راحت و آزادانه و صمیمانه نوشتن را از دست دادم و مشغله فکری این مدت .. انگار وقتی در صندوقچه مینوشتم .. بیشتر روزها و لحظهها و فضای خارج از خودم را مرور میکردم .. و حالا .. وقتی در کنج دنجم مینویسم .. بیشتر از درونیات خودم صحبت میکنم ..
اون وقتها صندوقچه جایی بود که باید روزانه نویسی در آن رعایت میشد .. انگار باید از زندگی میگفتم .. از کار .. از روابطم با آدمهای اطرافم .. از همکار .. از مترو .. از هر جزء ایام .. و حالا .. در کنج .. فقط فکرم را متمرکز میکنم تا ببینم درون خودم .. خود ِ خودم چه خبر هست .. فارغ از همهمه و بلوایی که بیرون .. در یک قدمی پوست و استخوانم جاری بود .. من سکوت و شادی و غم درونم را ثبت میکردم .. چه عجیب!
دیروز .. وقتی در صندوقچه را باز کردم و خاطرهها را مرورکردم .. و در واقع خودم را .. حال آدمی را داشتم که از گود .. کم کم خودش را بیرون کشیده و درون خودش فرو رفته .. و کشف کردم چه درون کم هیجانی دارم .. درونی ثابت .. با فراز و فرودی اندک .. و گاهی با اوج و قعر های بلند و عمیق ..
و بعد به شما حق دادم اگر میل نداشته باشید زیاد سری به کنج دنج من بزنید و من را در خلوت خودم رها کنید .. در واقع انگار این چیزی بود که خودم خواسته بودم .. یا به قول امروزیها جذب !! کرده بودم ..
این روزها زن سی و یک ساله متفکری شدهام .. خیلی بیشتر از قبل .. گاهی به فکر کردن هم فکر میکنم ..
دیروز در جریان تفکراتم به این نتیجه رسیدم که ما – من و احسان جانم – دامنه روابطمان را هر روز تنگ تر میکنیم .. چیزی به اسم شب نشینی یا گشت و گذار مدتهاست وجود خارجی ندارد .. صبح تا غروبمان سر کارهایمان میگذرد و بعد .. مصرانه با جماعت عازم از شرق به غرب .. شرق را به غرب میدوزیم و ترافیک را تمام میکنیم و میپیچیم داخل شهرک و بعد وارد سوت و کوری محله میشویم .. گاهی کنار بازار ترهبار نیش ترمزی میزنیم و کمی خرید میکنیم – که این روزها خرید کردن هم حس و حال قبل را ندارد .. وقتی مثلا چیپس خلالی کوچک 3000 تومان شده – بعد میرویم تا خانه .. کمی به خانه میرسم و احسان، پای لپ تاپ، دور جدید کار را شروع میکند و من کمی جزوه ورق میزنم .. وقت شام میشود و غذایی میخوریم و همزمان جومونگ را میبینیم .. و بعد من همین بین خوابم میرود .. و باز صبح .. و باز غروب .. و باز .. و باز ..
دیروز با دوستی صحبت میکردم .. “ایشالا یه وقت بذاریم همدیگه رو ببینیم” پای ثابت صحبتهای تلفنی ما شده .. ولی چند ماهی هست که آن وقت نرسیده ..
دوست دارم خانه عشق را جمع کنیم و جایی نزدیک محل کارهایمان پهن کنیم .. تا هر روز 3 ساعت، همراه ترافیک نباشیم ..
همه اینها هست .. ولی من ایمان دارم عید امسال که بیاید .. زندگی ما متحول میشود .. و روزهایی قشنگتر و شادابتر انتظارمان را میکشد .. ما نتیجه این روزها را .. این دویدنها را .. این از خود دریغ کردنها را .. خیلی زود و خیلی زیبا و دوست داشتنی میبینیم .. به امید خدا .. عید امسال که بیاید ..
اولین قاشق نذری را که به سمت دهانم بالا بردم .. گفتم :
- احسان من میترسم؟
+ چرا؟؟
- که اگه اون موقعها بودم چیکار میکردم! .. میدونم همراهشون نمیرفتم .. میدونم ..
و اولین لقمه نذری .. سنگ میشه و میچسبه به گلوم ..
.
دهه اول آمد و رفت؟ چقدر زود! مثل شبهای پر نور رمضان .. مثل عید قربان .. مثل همه روزهایی که میگویند دعا بی اجابت نمیماند .. امد و رفت؟؟؟
.
سلام ..
حتی وقتی همین یک ساعت قبل .. به احسان گفتم چرا دعوتمون نمیکنن .. و جواب داد شاید میخوان اوضاع مالی بهتر بشه ..
باز دلم آروم نشد ..
تصویر دو سال پیش جلوی چشمم جوون گرفته و کوتاه نمییاد ..
سختمه حرف بزنم .. بیشتر دوست داشتم بیام و ببینمتون .. دوست داشتم این روزا .. ما رو هم خبر میکردین .. میاومدیم و دیداری تازه میکردیم ..
.
بستن یه ساک کوچولوی دو نفره .. اصلا سخت نیست ..
هنوز چشمم به تقویمه .. به این سه روز تعطیلی .. که شما اشارهای کنید و ما پر بزنیم و بیایم تا مشهد .. یا امام رضا ..