پنج سال پیش ...
با گل و شیرینی آمدی و چشم در چشمم دوختی و پرسیدی ” مهرت چی باشه؟ ” ..
و من گفتم ”عشق و احترام و آرامشی که بهم میدی ” ..
.
و امروز .. من همان قاصدک پنج سال پیش نیستم .. که اگر بگویم هستم، دروغی شاخدار است .. و تو همان احسان آن روزگار نیستی .. که اگر بگویم هستی، چشم بسته ام و تغییر را ندیده ام ..
ولی .. زیادند روزهایی که میآیند و میروند و تو ریز ریز مهرم را به پایم میریزی .. عشق و احترام و آرامش را .. آنقدر زیادند که از شمارششان جا ماندهام ..
بیا چشم ببندیم بر روزهایی که نباید میبودند .. که آنقدر کماند که در کنجی، عنکبوت زده، شدهاند ..
فقط بیا کودکیمان را حفظ کنیم ..
امروز اگر بپرسی مهرم چیست .. میگویم ”عشق .. احترام .. آرامش .. و برق چشمانت .. آنوقت که میگویی دوستم داری ” ........
برق چشمانت را هم مهرم میکنی؟؟
.
.
.
از بیخوابی سرگیجه دارم .. دلم بهم میخوره .. مغزم ضعف میکنه ..
ناخنهام اوضاعی بس بی ریخت دارن .. هم بیریخت شدهان و اوضاع و احوالشون بیریخته .. بسکه بدون دستکش ظرف میشورم –چون این حس غریب را دارم که آب باید به دستم بخوره، چون وقتی هست ولی روی پوستم حسش نمیکنم عصبی میشم !! - و ما دو نفر هر روز اندازه یک خانواده 5 نفره ظرف داریم ..
داداش یک فقره نرم افزار برای خواندن لغت زبان برایم ایمیل کرده، ولی یاهو مرده گویا .. چون باز نمیشه .. خب همین الان زنده شد و باز شد !!
خب .. یادم باشه در اولین فرصت دستم را به داداش برسانم و بکشمش .. چون به یاهو نفرستاده و به جیمیلم فرستاده و من با این حال نداشته، داشتم سعی میکردم ایمیل یاهو را باز کنم ..
.
پنجشنبه اولین میهمانی افطار خانه عشق برگزار شد .. با حضور خانواده من .. و تا چند دقیقه بعد از اذان مغرب نه میهمانی بود و نه سفرهای پهن شده بود .. همه در ترافیک مانده بودند و با فاصله یک دقیقهای از هم می رسیدند و من منتظر رسیدن آبجی کوچیکه بودم تا سفره بزرگی را که قرار بود برایم بیاره را برسونه دستم و من پهنش کنم و بساط افطار را بچینم رویش .. خواستم بگم میزبان بودن من در این حد و حدوده ..
خلاصه سفره در چشم بر هم زدنی چیده شد .. و من برای اولین بار کدبانو بودم و به موقع چای ریختم تا لب و دهان مبارک میهمانان نسوزد ولی همه گرمشان بود و آنقدر چای نخوردند تا سرد شد و از دهان افتاد ..
آش با مدیریت من! و اجرای آقای خانه عشق تهیه شده بود و جای شما خالی معرکه بود – بنده در آنتراکت بین کلاس، مدیریت میکردم و بعد احسان جان مدعی شدن که از ابتدا هم من آش پز نبودم و ایشان به من یاد دادهاند آش پزی را-
حلوا یک ساعت قبل از افطار، بعد از غلبه من بر تنبلی و خستگی تهیه شد، و نمیدانم چرا کمی کشدار بود ..
شله زرد محصول دست آجی بود و کم شکر ..
و قورمه سبزی بعد از n ساعت روی اجاق قلیدن، هنوز مثل دفعات قبل جا نیفتاده بود و به لطف آقای سبزی خرد کن و نمیدانم زیاد ریختن از کدام سبزی، یه نموره تلخ هم بود ..
:)
.
دیروز 9 ساعت سر کلاس نشسته بودم .. بعد از کلاس، یک حجم بودم با دو زاویه شکست 90 درجه، یکی در ناحیه کمر و دیگری در ناحیه زانوها .. صندلیها کوتاه و سفت هستند و من بیش از درس، حواسم به بدن درناکم هست .. و همین الان بعد از ورق زدن جزوه، کشف کردم چیز زیادی از تحــــ..ـقیق یادم نمانده .......... آخه درس هم اینقدر فررااااار .. اینقدر نچسب .. اینقدر بی معنی .. اینقدر بی منطق !! زمانی بود مغـــنـ...ـاطیس میخواندیم و الکـ...ـترونیک و مدار .. و اینقدر حس نفهمیدن بهمان دست نمیداد .. از حالا یک هدف دیگر هم در زندگی من تعریف شده و آن علاقمندی به این درس است !!
.
همه اینها خوابآلودگیهای الان من هستند .. شاید بعد از بیدار شدن و رفع خواب، سانسور شوند !!!
ماه رمضان یعنی با خودت خلوت کنی .. یعنی کارهای مفید انجام بدهی .. که آنچه پشت سر گذاشتهای را مرور کنی و با پاک کن ِ لطف و رحمانیت خدا پاکشان کنی .. یعنی عمیق شوی در خودت .. در خودت فرو بروی و خودت را کشف کنی و بعد مبهوت شوی از چیزی که هستی .. و باز شکر کنی .. آفریدگارت را ..
ماه رمضان .. یعنی اینکه حتی یک خصلت بد را از خودت دور کنی .. و سبک ترشوی و بالاتر پر بکشی ..
ماه رمضان .. یعنی پوستههای ضخیم و زمخت دور قلبت را ریز ریز جدا کنی تا قلبت نفسی بکشد ..
ماه رمضان .. یعنی برگردی به کودکی .. به پاکی .. به آن روزهایی که بزرگترها به تو میگفتند: ”تو دعا کن! تو که هنوز بچهای و دلت پاکه .. تو که دعات مستجاب میشه ..” که بشوی همان که دعایت را فرشتگان تا عرش بالا میبردند و اجابتش را برایت بازپس میاوردند ..
ماه رمضان .. یعنی یاد بگیری صبور باشی .. یعنی درونیات خودت را کنترل کنی ..
ماه رمضان یعنی پرورش تمام خوبیها .. یعنی حذف تمام بدیها ..
.
خدایا! کاش اگر روزهای میگیرم هم ظاهری باشد و هم باطنی .. کاش این رمضان که بگذرد، بارم سبک تر باشد .. دلم مهربانتر باشد .. خلق و خویم بهتر باشد .. ذهنم از منفیها خالی باشد .. نگاهم پاکتر باشد .. زبانم نرمتر باشد .. و قلبم سپید ِ سپید ِ سپید باشد ..
خدایا .. برای آشتی آمدهام .. مرا میپذیری؟؟
باید زودتر بیدار میشدم .. باید مانتوی مشکی خرید دیروز و شلوار پارچهای مشکی و مقنعه مشکی را از روی بند لباسها برمیداشتم و اتو میزدم .. باید کالجهای مشکی را تمیز میکردم و واکس میزدم .. باید جامدادی را در کیف مشکی کوچکم جا میدادم .. جامدادی مشکیی ِ احسان را .. و دفتر چند صد برگ سبز پاپــ.کو را برمیداشتم و راهی میشدم .. به قصد اولین جلسه کـلـاس درس ..
.
اولین جلسه از کلاس آمادگـ.ی برای ارشـ.د .. با استادی که تنها 4 بهار بیشتر از من دیده است، تشکیل شد .. و من بسیار تشنه این یادگیری بودم .. کند شدن سرعت پردازش و محاسباتم بسیار محسوس است .. و این یعنی هزار بار کار و تمرین بیشتر ..
در اولین جلسه دوست هم پیدا کردم .. شادی .. متولد 69 .. متاهل ..
از خدا میخواهم این مهر که بگذرد، مهر بعد که بیاید، برایم بخواهد رویایم رنگ واقعیت به خود بگیرد ..
دعایم میکنید، اینطور نیست؟!