-
726
2 خرداد 1394 15:33
یکی از مهم ترین دغدغه های این روزهای من این هست که "خودم باشم" .. فارغ از الگوهایی که هر لحظه در ذهنم رژه می روند .. دوست دارم تک تک بیگانه های درونم را بیرون بذارم و با خودم آشنا بشم .. فکر میکنم بدترین مسیری که ناخوداگاه در آن قرار میگیریم پیروی کردن از دیگران برای آنها شدن و مثل آنها بودن هست .. سخته .....
-
725
27 اردیبهشت 1394 07:57
غولی بود به نام انباری .. احساس میکردم برای مرتب کردنش باید سه شبانه روز کار کنیم .. جمعه ساعت 11 همسر در انباری را باز کرد .. ساعت 12 من به او ملحق شدم .. ساعت 15 با یک بغل وسیله ی دوباره کشف شده به آپارتمان برگشتیم .. و تا شب و حتی فردا صبحش میزبان کمر درد و پا درد بودیم .. و حالا هر وقت به انباری فکر میکنم یک نفس...
-
724
24 اردیبهشت 1394 09:09
دیروز غروب .. پردیس مــــلت .. قصـــ..ـه های رخشان بنـ.ـی اعتماد را مرور کردیم .. با عباس شروع شد .. از همان زیر پـ..ـوست شهر هم دلم برایش سوخته بود .. و قصه ی نگفتنی از معصومه .. با طوبی ادامه پیدا کرد و آقای حلیمی .. و نرگس امد و نوبر امد و .. قصه ی سارا شروع شد .. سارای خـ..ـون بازی .. تنها چیزی که در ذهن من ماند...
-
723
23 اردیبهشت 1394 11:48
از خیلی وقت پیش .. نوشته های من شده ن همین پست هایی که نمی نویسمشون .. مثل همین امروز .. و پستی که ... نه .. می نویسمش .. این رو دیگه می نویسم .. گاهی .. گــــــــــــاهی .. هیچ اشکالی نداره اگر کمی بزنی به جاده خاکی .. و گذر تند و سرعت سرسام آور بقیه را ببینی .. اصلا گاهی لازمه بزنی کنار تا ببینی راه ی که می رفتی...
-
722
20 اردیبهشت 1394 11:52
خسته و کوفته بعد از 4 روز نمایشگاه .. امروز پشت میز محل کارم نشسته ام و دقیقا نمیدونم چرا اینقدر بدنم درد میکنه .. یعنی ممکنه پوشیدن دو روزه ی کفش خانمانه و پاشنه بلند این عواقب را در پی داشته باشه؟ . امروز یکشنبه است و من بی صبرانه منتظر آخر هفته ی طولانی هستم .. تا .. نخیر .. نه قراره بریم سفر .. نه گردشی در کار هست...
-
721
10 اردیبهشت 1394 11:15
یا علی (ع) .. نوشتن سخته .. مخاطب قرار دادن شما سخت تر .. فقط می تونم توی دلم دعا کنم .. زمزمه کنم .. بین ما رسم هست که روز تولدمون کادو میگیریم .. ولی روز ولادت شما که میشه چشم به دست شما داریم .. برای گرفتن عیدی و کادو .. مثل هر سال اجازه بدین عیدی رو خودمون تعیین کنیم .. حداقل بخشی از اون رو .. که الهی اول سلامتی...
-
720
10 اردیبهشت 1394 11:11
در یخچال را باز میکنم و میوه و گوجه و خیار و کمی پنیر و یک بسته حلوا شکری و چند تا دونه به را که به خیال مربا شدن چند وقته توی یخچال مونده را بسته بندی میکنم .. یه مشت .. نه دو مشت شکلات ِ به خیال رسیدن مهمان مانده .. چند مشت آجیل دست نخورده ی عید .. لواشک ها و تافی های روی میز و یک بسته بیسکویت را کیسه کیسه مرتب...
-
719
8 اردیبهشت 1394 16:30
اینجا ساکته .. تنها نشسته ام پشت میز و بعد از خوندن وبلاگ یکی از دوستان و تشویقش برای نوشتن، دست به کیبرد شده ام .. صدای ماشین های گذری از اتوبان میاد و خط روی سکوت میندازه .. فکرهای مختلف توی ذهنم صف بسته ن و دارم با دست کنار میزنمشون و سعی میکنم بنویسم .. بنویسم .. بنویسم .. از روز مرگی های بهاری .. از صبح های پر...
-
718
2 اردیبهشت 1394 08:35
دیروز .. پردیس سینمایی کــ..ـوروش .. ایـ.ـران برگر .. دو تا پاپ کورن و یک بطری آب معدنی .. و دیگر هیچ .. به نظرم دیگه سینما رفتن مزه نمیده .. آخرین باری که در سینما غرق لذت شدم، سر فیلم یه حــبه قـ..ـند بود .. با تاب خوردن های پسندیده .. با ساز و دهل قبل از مراسم عقد و با حلوا پزون و تدارک شام عزا .. با همه چیز فیلم...
-
717
31 فروردین 1394 15:35
حس ناامنی .. حس تنهایی .. حس سنگینی .. حس نفس تنگی .. ترس .. اضطراب .. استرس .. کابوس .. دلهره .. غم .. غم .. غم .. همه کم و کمتر میشن .. میدونم .. اگر برگردم و باز رو به منبع و سرچشمه ی خوبیها قرار بگیرم .. دلم آرام گرفتن دلم را میخواد .. دلم سبک شدن دلم را میخواد .. و دلم تکیه زدن به یک قدرت محکم و تمام نشدنی و...
-
716
23 فروردین 1394 14:25
پشت پنجره اتاقت اینجوری باشه و .. میز کارت دقیقا پشت به پنجره باشه و .. اتاق جا نداشته باشه تا میز رو بچرخونی و زاویه بهش بدی و .. کرکره پشت پنجره هم گیر کرده باشه و باز نشه و .. . کلا همه چی دست به دست هم داده باشن تا تو از دیدن این منظره محروم بشی و .. ولی تو .. اینقدر این بیلبیلک ها رو می چرخونی و عقب و جلو میبری...
-
715
20 فروردین 1394 08:54
روزتون مبارک .. برگ گل های لطیف و دوست داشتنی .. الهی دستهای پنبه ای تون و قلب سپیدتون همیشه همراه هر لحظه ی فرزندان و عزیزانتون باشه .. چه شما گل هایی که روی زمین منزل دارید .. و چه شما فرشته هایی که سفر کردین و از دوردستها .. با احساسات مادرانه تون .. هنوز مهر به دل فرزندانتون می پاشید .. روزتون مبارک .. الهی خدا...
-
714
17 فروردین 1394 16:30
دیروز می گفت آقای همکار رو هر از گاهی می بینه که توی آلاچیق نشسته و چای می نوشه .. گفتم ما که نیم ساعت وقت نهاری داریم و روی ساعت کارمون حساب میشه .. منم خیلی دوست دارم مثلا وقت نهار برم روی اون نیمکت بشینم و توی سکوت غذام رو بخورم و کیف کنم .. خصوصا حالا که هوا خود ِ بهشته .. همین الان یادم افتاد که یادم نبوده که...
-
713
17 فروردین 1394 08:30
15 ام بود .. نگاهم را به بیرون از پنجره انداختم و غنچه های بهاری درخت گلابی و سیب ِ حیاط را دیدم .. 16 ام بود .. صبح بعد از ورود به اتاق کارم یادم افتاد فراموش کرده ام دوربینم را بیارم .. 17 ام است .. دوربین را همراه اورده ام .. این شما و این نقاشی زیبای خدا ..
-
712
15 فروردین 1394 08:03
سلام :) اولین روز کاری امسال من امروز هست .. دلم برای همه ی شما تنگ شده بود .. امیدوارم تا اینجای 94 برای همه به زیبایی گذشته باشه ..
-
711
27 اسفند 1393 10:36
سلام .. 93 کم کم داره به لحظه های آخرش نزدیک میشه .. چند وقت قبل فکر میکردم بدرقه ی دوستانه ای در کار نباشه .. ولی حالا .. فقط میگم 93 متشکرم .. سخت آمدی و سخت بودی و گذر از بعضی روزهایت دردها داشت .. با همه ی اینها از تو متشکرم .. تو را با دوستی و با روی خوش بدرقه میکنم .. و میدانم وقتی حجاب ِ این روزها برداشته شود،...
-
710
9 بهمن 1393 10:17
پنجره را باز می کنیم تا کمی هوا بریزه توی اتاق و خودش را بین هوای گرم از حضور بخاری جا بده .. صدای ضجه های یه بچه .. زودتر از هوا .. پاشیده میشه توی اتاق .. "بابا"یی را صدا می زنه که بیاد و ناجی ش بشه و از بالکن تاریک و سرد زمستونی نجاتش بده .. نمی دونیم مادرشه .. نمیدونم کیه .. اون موجودی که بچه ی شاید 3...
-
709
4 بهمن 1393 09:14
داره برررررررررف میاد .. برف .. نوک انگشت هام رو می چسبونم به شیشه ی یخ کرده و ذوق برف دارم .. حتی اگر اینقدر درشت باشه که به قول یک همکار، پشت نداشته باشه .. برررررف میاد .. چتر ندارم .. ولی .. می تونم دست خودم رو بگیرم و پالتوی گرمم را بپوشم و بزنم بیرون .. برم به هوای قدم زدن .. برم .. و حرفهای فرو خورده را جایی...
-
...
24 دی 1393 10:36
خوب نیست که حتی ذره ای دلم گرفته باشه .. وقتی می بینم نتیجه ی زحمت ِ از مدتها قبل را دیدید .. خوب نیست .. اگر حتی یه نقطه بغض داشته باشم .. از دلتنگی .. چیزی که می بینم و تصور میکنم یک دنیای پر از رنگ و پر از شادی و پر از موفقیت هست .. که منتظر شما ایستاده .. توقف کرده .. تا شما از راه برسید .. آرزوی بهترینها را بین...
-
708
16 دی 1393 09:08
صفحه رو باز کرده ام و زل زده ام به سفیدی ش .. ذهنم را ورق میزنم تا شاید سوژه ای برای نوشتن پیدا کنم .. مثلا نوشتن از دماوند .. که این چند روز قاطع و محکم و سفید .. از دوردستها دیده میشه .. یا از خانه ماندن دیروز .. یا از زندگی .. یا از روزمره .. یا از تخم گشنیز دوست داشتنی که تبدیل شده به اصلی ترین ملزومات طبخ غذای...
-
707
3 دی 1393 11:12
بعضی ها اصولا خاص هستن .. نیروی غالبن .. اهمیتی نداره فضای جمعی که دَرِش هستن چطوری باشه .. اونها میتونن فضا را طبق میل و سلیقه و خواست خودشون تغییر بدن .. و بدرخشن .. و مثلا یک جمع غمگین را بدون شلوغ بازی .. فقط با حس مثبت خودشون .. به یک جمع، با حال خوب تبدیل کنن .. و چند دقیقه ای میگذره و میبینی که چهره های نامطمئن...
-
706
29 آذر 1393 10:15
وقتی یه مدت نمی نویسم .. برگشتن دوباره و نوشتن خیلی سخت میشه .. زندگی مثل همیشه در حال گذر هست و ما هم مثل همیشه با تمام توان می دویم تا جا نمونیم .. ذهنم شلوغه .. ملغمه ای* از تصمیمها و تردیدها و حتی ایده ها .. و همین خیلی انرژی از من میگیره .. و الان در موقعیتی هستم که دوست دارم زودتر به ثبات برسم و توانم را برای...
-
705
15 آذر 1393 12:45
دقیقا نمیدونم چی به سر ذوق نوشتنم اومده .. مدتهاست میخوام بنویسم .. ولی نه فرصتی هست و نه حوصله ای .. شرایط کاریم تغییر کرد .. درست بعد از یک جلسه کاری و اعتراض شدید من به کار و ماجراهای بعدش .. فعلا در وضعیت خاک آلود به سر میبریم .. چون شرکت در دست تعمیر هست .. و ما هر روز با کفشهای واکس خورده میایم و غروب با کفشهای...
-
704
10 آذر 1393 10:22
چقدر عجیبه .. وقتی چند روزه دارم فکر میکنم پست ِ تغییر کار را چطور باید بنویسم .. و ایدهای به ذهنم نمیرسه .. و امروز میرم و آخرین پست جوگیریات رو میخونم و .... یاد بابابزرگم میافتم .. یاد رفتنش .. پررنگترین تصویری که در ذهنم ازش دارم .. وقتی هست که توی حیاط بزرگ خانهش باغبانی میکرد .. و وقتی سیب گلاب کوچولویی...
-
703
4 آذر 1393 07:33
به دلیل پارهای تغییرات یهویی .. در کار .. قاصدک کمی غایب میباشد .. ایشالا هر چی هست و هر چه خواهد شد خیر باشه .. همچنان و برای همیشه نیازمند دعای خیرتان هستم .. عزیزان دوست داشتنی و مهربانم :) مراقب خودتون باشید :) - در اولین فرصت براتون در مورد تغییرات خواهم نوشت ..
-
702
1 آذر 1393 14:07
از اون روزایی هست که مقادیری جیغ، درونم فشرده شده .. کاش هر روز پنجشنبه بود .. یا نه .. یه روز در میان پنجشنبه بود .. البته به شرطها و شروطها .. که جمعهای بعدش بیاد که غروب دلگیر نداشته باشه .. . دوست دارم برم پالتوی مشکی رنگم را از آویز اتاق کناری بردارم و بپوشمش و برم روی یکی از دورترین نیمکتهای فضای سبز .. با...
-
701
28 آبان 1393 12:13
-
700
28 آبان 1393 08:02
28 آبان 93 و 5 ساله شدن زندگی مشترک ما :)
-
699
24 آبان 1393 07:48
مرگ همیشه تلخه برام .. و شاید ناشناخته بودنش این طعم تلخ را به کامم میریزه .. مرگ تلخه .. خصوصا اگر جوانی را همراه خودش کنه .. جوانی که استجابت دعای همیشگی ”پیر شی، جوون“ را به چشم ندیده .. . به قول یکی .. این رفتنها یعنی اینکه صف رو به جلو در حرکت هست .. و نوبت ما نزدیکه .. مرتضـ..ـی پاشــــ....ـایی روحت شاد و آرام...
-
698
20 آبان 1393 09:38