-
614
30 بهمن 1392 10:01
هر روز سایتهای آشپزی را باز میکنم و توی ذهنم یک لیست شیرینی اماده میکنم برای عید .. توی ذهنم میبافم که برم چند تا جعبه فلزی محکم و خوشگل پیدا کنم و شیرینی بپزم و بچینم توی جعبهها و هدیه بدم .. ولی میدونم این پروژه، ناموفق روی زمین میمونه و فقط من میمونم و یک برنامه به عمل نرسیده دیگه .. از دیروز دارم فکر میکنم...
-
613
28 بهمن 1392 15:09
الان یادم افتاد از زیر قرآن رد نشدم .. . احسان عزیزم زودتر پلهها را رفت پایین و من قلب طپنده و نا آرومم را زیر مقنعه قایم کردم و نفس عمیق کشیدم و پلهها را فاتحانه پایین رفتم .. چند پله مانده بود تا پارکینگ .. حس کردم اوضاع مثل همیشه نیست .. صورت احسان پیدا شد که گفت : دزد اومده ! در یکی از انباریها باز بود .. چراغ...
-
612
26 بهمن 1392 10:13
داوطلب گرامی! وقت تمام است .. لطفا پاسخنامه را با دست راست بالا بگیرید و ... . تمام شد .. بوی عید میآمد .. هوا بهاری شده بود .. و من باری به سنگینی بینهایت را بر زمین گذاشته بودم .. فارغ از نتیجه .. شکر خدای مهربان را .. که فرصتی برای سلام دوباره به من داد .. سلام :) .
-
611
25 دی 1392 15:01
-
610
25 دی 1392 11:53
تلخه .. خیلی .. زهر را نچشیدهام هنوز .. ولی میدونم تلختر از زهره .. . میری و میبینی نوشته پدرش به مقصد آسمان پرواز کرده .. دلت میلرزه و سریع دست به گوشی میبری و مینویسی “حال بابای من چطوره؟ - لبخند-” و منتظر نشستهای تا جواب بابا گوشی را بلرزونه .. که احتمالا نوشته “سلام گل بابا. تو و احسان جون خوبید؟ ایشالا خوش...
-
609
23 دی 1392 08:12
دوشنبه برود و سه شنبه بیاید و برود و چهارشنبه بیاید و برود و پنجشنبه و جمعه و کمی از شنبهی بعد بیایند و بروند .. نوبت تولد روزهای عجیبی میرسد .. عجیب برای من .. روزهایی که کاش معجزهوار .. تمام ناشدنی باشند .. تا وقتش برسد .. از 28 دی نیستم .. شرکت نیستم .. بهتره بگویم نخواهم بود .. یا پشت میز گرد کنج سالن خانه عشق...
-
608
21 دی 1392 11:08
تلفنم زنگ میخوره و عکس دوست داشتنیش .. که خاطرهای از شام اولین ماهگرد ازدواجمون هست .. روی گوشی نقش میبنده .. میگه صبحونه خوردی فدا؟ میگم نه! .. میگه کیک و شیر بخرم و بیام دوتایی صبحونه بخوریم؟ .. میگم بعععععععععله !! . چند دقیقه بعد .. باز تلفن زنگ میخوره .. میدونم رسیده و پشت در منتظره .. . از دور که میبینمش .....
-
607
21 دی 1392 10:37
خودم نشستهام .. ولی قلبم انگار از مسابقه دوی سرعت برگشته .. نفس زنان و طپنده .. حس بدی هست .. دوست دارم کف دستهام رو بذارم روی قلبم و فشارش بدم .. تا از هیجانش کم بشه .. گفتم هیجان؟ چه عجیب .. کدوم هیجان .. وقتی نشستهام و در ظاهر، آروم لحظهها رو میگذرونم .. . این روزها .. وقتی به خودم میام .. میبینم با دندانها به...
-
606
18 دی 1392 09:11
-
605
16 دی 1392 15:31
وقتی اتفاقی برخلاف میلم میافته .. دقیقا این حالتها را از سر میگذرونم : - احساس میکنم بلیز یقه اسکی پوشیدهام .. چیزی بیخ گلوم گوله میشه و بدنم کم کم داغ میشه .. - شماره طپش قلبم لحظه به لحظه بیشتر میشه .. - سعی میکنم به خودم آرامش بدم .. و گاهی این آرامش بدست میاد و گاهی نه .. - یه “چرا” ی بزرگ جلوی چشمهام ظاهر میشه...
-
604
16 دی 1392 14:23
فضای ذهنم شلوغ و پر رفت و آمد، روزگار میگذراند .. فهمیدهام باید چه کنم .. باید در درگاه ورودی مغزم .. قیف را وارونه کنم .. . . میدانستی؟ دیشب .. حجم خستگیات .. دلم را له کرد .. گاهی غم عالم به دلم مینشیند .. وقتی چشمهایت شیطنتشان را خاموش میکنند و پرده غم به سردرشان میکشند ..
-
برای سیندخت عزیزم ..
7 دی 1392 10:20
سیندخت عزیزم .. هبوط فرشتهات مبارک .. قدمش گلباران ..
-
602
5 دی 1392 11:28
-
...
5 دی 1392 10:02
میدونم چند روز گذشته .. میدونم خبر تازه نیست .. ولی داغش داغه .. خبر فوت نسـیم ِ بنیامـین .. به قول احسانم .. بعضیها چقدر مفت میمیرن .. چقدر مرگ ناجور همراهشون میشه .. چقدر زندگی خندهداره .. یا گریهداره .. مضحکه .. از یک قاصدک پر و بال ریخته انتظار حرفهای خوب خوب نمیره .. قاصدک.. دلش برای مادری سوخته که دختر 2-3...
-
601
5 دی 1392 07:40
اصولا نمیدونم از چه تاریخی به این صفت پسندیده، مجهز .. منقش .. مصور .. واقعا الان اینجا چه صفتی باید بذارم؟ یا نکنه اینی که اینجا باید بذارم اسمش قیده؟ آه خدای من ! خلاصه اینکه من تازگی دچار صفت پسندیدهای به نام وقت شناسی شدهام .. بذارید برم از روی فایل اکسل مطالعاتم ببینم چند روز مونده تا کنکور و بیام و باقیش رو...
-
600
4 دی 1392 16:23
از 7:10 صبح شروع شد .. یا شاید از دیشب .. یعنی از دیروز غروب .. از همون موقع که دستکش توی کیفم جا خوش کرده بود و من خوش داشتم دستهام یخ زده باشن .. یا شاید بعد از خوردن بستنی سنتی و فالوده دیشب شروع شده باشه .. کسی چه میدونه .. وقتی قاشق پلاستیکی را فرو میبردم توی فالوده یخ زده و نگران بودم قاشق کف کاسه را بشکافه و...
-
599
30 آذر 1392 15:03
من بودم و مرضیه و دو تا محبوبهها .. اولین تجربه یلدای دور از خونه را مزه میکردیم .. همون روزها که سیاوش خونده بود “غریبه توی غربت .......” و ما هم خونه شده بودیم .. توی یک واحد دو خوابهی سرد .. دوران دانشجویی بود و ما تازه نفس .. پر از ذوق و شوق بودیم .. یادمه اون روز هر 4 تا کلاس داشتیم .. با این حال .. بین دو تا...
-
598
30 آذر 1392 10:17
گاهی هم زندگی اینطوریه .. دستها و پاهات یخ میکنن و تو میمونی “ها کردن” تاثیری داره آیا .. میری و رادیاتور چند متر دورتر را باز میکنی .. و امیدواری تا ظهر .. اطرافت هوایی بگیره و نوک انگشتهای پاهای فرو رفته توی پوتین، یا چکمه .. یا کفش ساقدارت .. گرم بشه .. . فایل اکسل حساب و کتابها را باز کردهام .. مثل هر روز .....
-
597
28 آذر 1392 10:54
صبح میگم : فدایی پاشو غذای گنجشکها و کبوترها رو بریز براشون .. بیان ببینن غذایی نیست غصه میخورن! میگه: فدا براشون استامبولی گذاشته بودم .. تو دیشب خوردیش .. آقا ما رو میگی .. گفتم : همون دو قاشق ته ظرفت رو میگی؟؟ یعنی من غذای گنجشک خوردم؟ یعنی من گنجیشکم؟ خب فکر کردم میلت نکشید بقیه غذات رو بخوری .. یعنی .. یعنی...
-
594
24 آذر 1392 07:16
ماجرای حمله به صفحه ف.ب مسی و مدل و مجری برزیلی، و حواشی آن چیزی نیست که به این زودیها از ذهن من پاک بشه .. خصوصا بعد از دیدن و خواندن و شنیدن عکس العمل آنها .. و اینجاست که باز میمانم که چه بر سر ما آمده .. چه بر سر ما آمده .. چه بر سر ما آمده .. با این همه ادعا .. . جواب خانم لـــیما را بخوانید .. من حتی شنیدهام...
-
593
20 آذر 1392 15:58
کارهایی که امروز انجام دادم : شونصد تا CD رایت کردم ..برای سمینار .. یک نامه دو صفحهای تایپ کردم .. یک صورتحساب تایپ کردم .. ولی فکس نکردم .. میخواستم فکس کنم .. ولی آقایی پشت خط مدام میگفت شماره مسدووود میباشد .. چند تایی تلفن جواب دادم .. چند بار بغض کردم .. چند بار در را باز کردم .. چون میزم کنار آیفون هست .. یا...
-
592
20 آذر 1392 13:24
بغض دارم .. از اون روزهایی هست که بغض دارم .. غمگین نیستم .. ولی بغض دارم .. خسته نیستم .. ولی بغض دارم .. بغض دارم وقتی یاد بعضیها میافتم .. وقتی یاد عطر خوشبوی مرد زندگیم میافتم .. وقتی یکی که به حرفش ایمان دارم .. میگه عالیه .. ادامه بده .. وقتی میبینم خورشید، زمستون رو دست انداخته و با تمام قوا می تابه .. بغض...
-
برای تو که نامت محفوظ است ..
18 آذر 1392 11:54
عزیزم .. زندگی همان 4 فصل را دارد .. بهار شکوفا .. تابستان پر ثمر .. پاییز غم انگیز و زمستان سرد .. میآید روزی که پنجمین فصل تو به انتها برسد .. فصلی که فقط مجالی کوتاه برای خودنمایی دارد .. و تو میمانی و ایمانی که خورشیدگونه بر تو میتابد .. و تو میمانی و همان 4 فصل .. که همه نشانهای از فصل یکرنگی و آرامشند .....
-
591
18 آذر 1392 07:44
گاهی وقتها .. با خودم فکر میکنم “ یعنی به خونه میرسم ..” وقتهایی مثل دیشب! سر کلاس حل تمرین .. وقتهایی مثل دیروز .. که بعد از صدای دستگاه کارت ساعت .. که تمام شدن ساعت کار را اعلام میکنه .. بدو میرم تا به متروی دوست نداشتنی برسم .. و بدوم تا کلاس .. تا صندلی ردیف اول .. با یک متر فاصله از وایت برد .. و بنشینم و ذهن...
-
590
17 آذر 1392 09:41
یاد سال آخر دبیرستان افتادم .. اون وقتها که تا صحبت مهاجرت میشد .. رگ غیرتم قلمبه می شد و عِرق ملی دست از یقهام بر نمیداشت و میگفتم ابدا .. چطور بذارم و برم .. چرا باید برم .. بهشت برین همین جاست که زمیناش جلوی چشمهام گسترده شده .. . حالا از کجا بگم؟ که باز غرنامه قاصدک نوشت بر زبانم جاری شده .. حالا از کجای اینجا...
-
589
14 آذر 1392 09:07
هر دو نهار نخورده باشید .. سر راه .. کنار ترهبار ترمز زده باشید که مرغ بخرید .. مرغ تمام شده باشه .. وسوسه بشید و ماهی بخرید .. و سیب زمینی .. و احساس خوشبختی و پولداری داشته باشید، چون سیب زمینی با اون قیمتش .. از خریدهای اعیانی این روزها شده .. بعد برسید خونه .. تو بری و منگنه بشی به آشپزخانه .. احسان جانت بره کمی...
-
588
13 آذر 1392 12:09
. . حتی اگر روزهای خوبی رو بگذرونم .. حتی اگر همین حالا بتونم یک صورت پر از لبخند را به نمایش بگذارم .. حتی اگر .. حتی ... میشه چند دقیقه .. فقط چند دقیقه برم یه کنجی بنشینم و زانوهام را بغل کنم و کمی اشک داشته باشم؟ میشه؟ لطفا !
-
587
12 آذر 1392 12:09
هوا محشر باشه و .. یه جایی مثل اینجا باشه و .. تا چشم کار میکنه .. گل باشه و .. یه خونه سفید مثل این و یه میز قشنگ مثل این داشته باشیم و .. روی میزمون این باشه و .. دو تا فنجان اینجوری و .. بعد از یه گپ طولانی .. قبل از یه خواب بعد از ظهر .. همچین دسری باشه و .. نه تو غرق فکر باشی و .. نه من .. نه تو خسته باشی و نه من...
-
586
10 آذر 1392 11:54
پایین برگه حساب و کتاب هزینههای ساختمان .. نوشته بودم لطفا تا 6 آذر پرداخت شود .. تا این بار پول قبضها زودتر جمع بشه و نیازی نباشه ما از جیب بذاریم، تا بقیه همسایهها سر فرصت سهمشون را پرداخت کنن .. 6 آذر بود که یکی از همسایهها لطف کرد و سهم خودش را آورد .. و هنوز اون برگه روی تابلوی مثلا اعلانات ساختمان جا خوش...
-
585
10 آذر 1392 08:19
از صبح در غالب ملکه اخلاق فرو رفته باشی .. حوصله کار نداشته باشی .. عذاب وجدان چند ساعت بیرون بودن روز قبل و چند ساعت درس نخوندن و چند ساعت از برنامه عقب ماندن یقه مبارکت را چسبیده باشه .. ساعت چسبیده باشه به 4 عصر و حتی یک قدم جلوتر نره .. بعد که شیش ساعت طول کشید و بالاخره ساعت رسید به 4:30 بدو بدو از شرکت بزنی...