کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

770

از اون روزها بود که تاکسی بد گیر می اومد .. وقتی رسیدم که مربی کلاس را شروع کرده بود .. اینطور وقت ها رو دوست ندارم .. از وسط کلاس به جمع اضافه شدن رو .. پاتوم رو روی صندلی انداختم و کفش ها را در آوردم و دمپایی پوشیدم .. کوله ورزشی را باز کردم .. اول ملحفه .. و بعد .. ظرف غذای ظهرم .. و بعد .. برس .. و بعد جوراب .. و بعد .. کف آبی رنگ و خالی کوله پشتی جلوی چشمم بود .. تمام زیر و بم کوله را گشتم .. حتی زیپ های کوچکی را که به سختی یک کلید میشه درونش جا داد .. لباس ورزشی م رو نیاورده بودم که  :/

چند لحظه ای خشکم زده بود از تصویر محوی که از صبح توی ذهن داشتم .. گذاشتن لباس ها و ملحفه توی کوله .. پس چی شده؟؟

وسایلم را برگردوندم درون کوله پشتی .. دکمه های مانتوم رو بستم .. کفش هام رو پوشیدم و پالتو را روی دوشم انداختم و بیرون زدم از کلاس ..

ته دلم خوشحال بودم که از شروع کلاس گذشته و من دیر رسیده م و کسی ندید .. که این چه آمدنی بود و چه رفتنی :/

.

امروز دوباره کوله پشتی حاوی ملحفه و جوراب و لباس ورزشی را روی دوشم انداختم .. تا بعد از یک ماه وقفه حاصل از آلودگی هوا و سرماخوردگی .. باز برم و کمی بدنم را کش و قوس بدم ..

.

و در پایان رسیدن بهار را تبریک میگم .. حداقل من دیگه به این بی انضباطی بهار و سستی زمستان عادت کرده ام ..