کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

627


با آرزوی بهترین‌ها برای همه ..

شاد باشید و الهی هر روزتون نوروز باشه ..











626


دیشب اولین بازار گردی ما انجام شد .. بعد از چند ماه ..

رفتیم تیراژه ..

یک گلدان خوشگل و کوچولو از ایکیا .. چمدان .. و .. اوووم .. خب همین .. واقعا من از همین تریبون استفاده میکنم تا از خودم و احسان جانم تشکر کنم .. بابت این خریدهای به جا ..


یه چند تایی مانتو چشمم را گرفت .. فقط نمی‌دونم چرا حس می‌کردم به عنوان لباس مجلسی استفاده کنم بهتره .. بیشتر جواب میده .. خصوصا برای مجالسی که می‌خوام تشعشع و نورانیتم جمع را تحت الشعاع قرار بده .. – لطفا ع‌ها را حسابی عمیق و با احساس بخونید .. مُتِشکرم ! –


البته قبل از همه این‌ها رفتیم و توی قنادی نامدار یزدی کارتمون رو سبک کردیم و یه جعبه آلمانی برای خودمون و چند جعبه باقلوا برای خانواده‌ها خریدیم .. امسال بعید می‌دونم در خانه عشق آجیلی در کار باشه .. ما به این زودی‌ها سنگر را رها نمی‌کنیم و هنوز تحریم ما ادامه‌دار هست .. نمی‌دونم تا چه سالی .. ولی می‌دونم فعلا آجیل در لیست تحریمی ماست .. 


بی‌شوخی لباس مناسب برای عید ندارم .. منظورم شلوار و کیف و کفش هست .. خیلی هم حس خرید ندارم و البته وقت هم که دیگه نیست ..الان دقت داشتین شلوار و کیف و کفش ندارم، ولی رفتم و مانتو دیدم :)) .. خلاصه که ما همه کارامون با برنامه و اصولی انجام میشه ..


به این نتیجه رسیدم که اگر عمری باشه .. از سالهای بعد تا آخر بهمن همه کارهام رو انجام بدم و بعدش فقط بشینم و دویدن‌های ساعت را نگاه کنم .. اینطوری می‌تونم مطمئن باشم کارها طبق روال انجام می‌شن ..


ما هنوز خانه را نتکاندیم‌ها .. می‌دونم خسته نباشیم .. ولی می‌دونید که یک بند کار داشتیم .. دارم دو دو تا چهار تا می‌کنم ببینم امشب و فردا شب میشه خانه تکاند یا نه .. غیر از آشپزخانه و بالکن که پروژه‌های عظیمی هستند .. بقیه خانه فقط جمع کردن و جارو و طی و گردگیری    :)))))   می‌خواد  .. در حد تمیز کاری برای یک میهمانی .. ولی عجیب دلم می‌خواست شلنگ آب را بگیرم و آشپزخانه را از نوک سر تا نوک پا بشورم .. دیگه برام مهم نیست اگر وسط تعطیلات این کار را انجام بدیم .. بیش از این نمی‌تونستیم به خودمون سخت بگیریم ..


هنوز سبزه‌ها حرکت مثبتی انجام نداده‌ان .. ولی من هم امیدم را از دست نداده‌ام .. ایشالا به سفره هفت سین امسال می‌رسن ..


وای ماهی نخریدیم که .. حالا همه زشت و سیاه‌ها قسمت ما میشه ..


تازه هنوز سبزی و سیر تازه هم نداریم سبزی پلو با ماهی بپزیم .. خودم می‌دونم الان وقتشه حداقل 5 دقیقه بلا انقطاع گریه کنم .. ولی مهم نیست .. بالاخره از یه جا سبزی هم پیدا می‌کنیم و می‌خریم ..


کاش می‌شد این دو روز نیام شرکت .. برم هواخوری .. آخه این هوای خوش طعم بهاری، عجیب خوردن داره   :)

 



625


باید بنویسم .. بااااید بنویسم ..

باید بنویسم تا همیشه یادمون باشه این روزها و این شب‌ها چطور می‌گذرن .. باید بنویسم از زندگی .. از نزدیک شدن عید و نوروز و حجم تعجب آور کارهای انجام نشده ..

باید بنویسم این روزها و شب‌های ما فقط و فقط به کار می‌گذره و بس ..

باید بنویسم 5 ظرف سبزه آماده کرده‌ام و دانه‌های ماش‌ رو تر و خشک می‌کنم و به خدا سپردمشون تا ساعت تحویل سال سبز و نرم روی سفره ترمه بشینن ..

باید بنویسم از ترافیک آخر سال ..

از خانه نامرتب ..

از کبوترها و گنجشک‌هایی که صبح‌ها .. 7 نشده، میان و آواز سر میدن و نان و برنج طلب می‌کنن ..

باید بنویسم .. از آخرین‌های 92 ..

از عیدی خریداری شده آجی و عروس و مامان احسان و خواهر احسان ..

و از دلهره نرسیدن به خرید عیدی .. برای مردهای خانواده .. مامانم و جاری ..

باید بنویسم از فریزر خالی ..

از برنامه‌های نقش بر آب ..

و از اوقاتی که مدام می‌گذرن برای رسوندن کار به صاحبانش .. حتی به قیمت بیدار باش ساعت 3 نیمه شب ..

باید بنویسم .. از قاصدکی با موهای مسی و لایت مسی و طلایی ..

باید بنویسم از قاصدک پیروز و سربلند از رژیم 15 روزه .. قاصدکی که فقط می‌دونه وزن کم کرده .. چقدرش رو نه .. چون هنوز فرصتی نداشته تا پای ترازوی همیشگی بره ..

باید بنویسم .. از مرد خسته و مقاوم این روزها .. از عشقم .. از احسانم .. از چشم‌های خسته و پاهای دردناکش .. از بار سنگین مسئولیت یک زندگی دو نفره که بر دوش می‌کشه ..

92 داره می‌دوووووووه .. و من نفس کم آوردم برای رسیدن بهش ..

روزهای ما پر از کارهای ناتمومه .. 92 .. صبورتر .. آرام‌تر .. بعد از 29 اسفندت خبری نیست‌ها ..

بگذار ما هم با دل آرام به صاحبت تحویلت بدیم .. لطفا ..



 

 

624


کی حالم خوب شد؟ جمعه نرسیده به ظهر .. وقتی بیرون مغازه ماهی فروشی ایستاده بودم منتظر احسان جانم .. وقتی مردم نازنین رو می‌دیدم که هر کدوم قسمتی از نعمتهای خدا رو توی کیسه ریخته بودن و هر کس به اندازه وسعش خرید می‌کرد و ماهی می‌خرید و سبزه و ماهی قرمز و میوه و ...

و من همیشه این وقت‌ها .. دلم می‌لرزه و آرزو می‌کنم شب عید همه .. خوش رنگ و رو باشه ..

اصول شهروند خوب بودن رو توی جیب کاپشن سفیده گذاشته بودم و با همه وجودم چشم به مردم دوخته بودم و حتی سر می‌چرخوندم تا بعضی‌ها را تا نهایت زاویه دید .. رصد کنم ..  و من عاشق این دید زدن‌ها هستم .. که وایستم و شور و شوق مردم رو ببینم ..

زحمت پیرزنی را که به سختی کیسه‌های زیاد خریدش را می‌کشید .. تا شاید مهمانی خوش رنگ و لعابی برای فرزندانش راه بندازه ..

نشاط مادر جوانی را که برای پسرک شیطونش از سفره هفت سین می‌گفت .. از خرید سبزه و ماهی قرمز ..

زوج‌های جوان .. جوانان دیروز ..

خدایا .. من آمدن نوروز رو باور کردم .. حتی با وجود سرمای استخوان سوز این چند روز آخر زمستان ..

.

یاد پارسال بخیر .. که به قابی از بهار مهمونتون می‌کردم .. چقدر دختر خوب‌تری بودم .. :))



623


شاید اسمش ” سندروم افسردگی پیش از تحویل سال 93 “ باشه !

نمی‌دونم ..

هر چی که هست .. من .. بهش مبتلا شده‌ام ..