انگشت سبابهم را میکشم روی صفحه .. انگار که بخواهم عمق خاک نشسته بر زمینهی سفید را تخمین بزنم ..
خیلی گذشته .. و در طول این خیلی، خیلی چیزها تغییر کردهاند .. همسری که حالا نقش شیرین "پدر"ی به نقشهایش اضافه شده .. دخترک هشتاد و فلان سانتیای که ۹:۵۴ صبح که بشود، دقیقا هجده ماه از تاجگذاریش در خانه و زندگی ما میگذرد .. و قاصدکی که غرق نقش "مادر"ی شده ..
حالا .. بیشتر از هر وقت دیگری .. خانواده هستیم ..حالا ما یک زاویهایم .. که اگر هر قدر هم رویاهای دور و دراز و غیر مشترک داشته باشیم، در نقطهی شیرینی به هم پیوند خوردهایم .. تا همیشهای که هست ..
دور خودت و نقش مادریت بگردم .خوشحالم ک برگشتی .امیدوارم قشنگ ترین دوزات رو دوباره ثبت کنی
تو چرا اینقدر محبت توی وجودت داری ..
تا همیشه بمونین، برای هم...
الهی آمین بانو