کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

687


اگر شب قبل خوب نخوابیده‌اید و گردنتان هم دچار اسپاسم شده .. و رسیدن صبح را به سختی پذیرفته و چشمهای تازه گرم شده‌تان را به سختی باز کرده‌اید ..

اگر کار شرکت از کَت و کول‌ ِتان بالا رفته و صدای همان پیچ گوشتی شارژی، مغزتان را دچار نویز کرده .. و یک مشتری بی‌ادب هم تماس گرفته و اعصاب شما را رنده کرده ..

اگر حتی با وجود بیرون دویدنتان از شرکت راس ساعت 4:30 و تلاش برای رسیدن به یک تاکسی‌ای که مستقیم بره .. باز دیدید همان همشهریانی که صبح از رختخواب به اتومبیل خود منتقل شده بودند، حالا از پشت میز کار، باز به اتومبیل خود منتقل شده‌اند و کلا خیابان شده پارکینگ .. و اسیر دیو کریه منظر ترافیک شُدید ..

اگر بعد از پرداخت 1000 تومان کرایه به جای 700 تومان کرایه .. و شنیدن دلیل منطقی و قانع کننده راننده .. که “مگه نمی‌بینی ترافیکه” و “وقتی ترافیکه کرایه میشه 1000 تومن”  .. و باز، پرداخت یک هزاری دیگر برای کورس بعدی .. به جای 700 تومان کرایه و این بار سوال نکردن از راننده ..

و اگر .. بعد از کلی تنش دیگر .. یک مثقال .. فقط یک مثقال اعصاب برای شما باقی مانده .. به جای فرار از شهر .. و رفتن به خانه .. و هفت بار قفل کردن در .. و پناه بردن به آغوش همسر .. و آماده کردن یک شام مطبوع .. و دراز کردن پا و نفس کشیدن .........

بروید و فیلم آرایـ.ش غلـ....ـیـظ را با همسرتان ببینید .. تا همان یک مثقال اعصاب را هم نداشته باشید ..

.

تلخ .. آزاردهنده و چرک و سیاه .. سیاه سیاه سیاه ..

هر قدر .. هر قدر هم بعضی ادمها عـ.وضی و گرگ و درنده خو شده باشن .. من ترجیح میدم دستهام را روی گوشهام بذارم .. و نگاهم را به آسمان بدوزم .. و باور نکنم به کجا رسیده‌ایم ..

به این فیلم تلخ .. اضافه کنید آنونس فیلمی را که قبل از پخش فیلم اصلی، مژده اکرانش داده شد .. “مسـ..ـتانه” .. که اینطور معرفی شد: پرداختن به توحش امروزی و ... ...........

آخه چرا ؟؟؟؟؟؟



با همه‌ی اینها .. کاش حصاری محکم‌تر دور روح و روانمان داشته باشیم .. و اینقدر راحت .. حتی از یک فیلم تلخ و سیاه و ...  .. متاثر نشیم و باقی‌ی ِ ماجِرا ........



686

دلم یه پست دو سه خطی می‌خواد .. که خودم هر بار بخونمش، پر بشم از لذت .. ولی چیزی نمی‌جوشه از این فکر و از این دل .. یا اگر جوششی هم باشه ترجیح میدم در خفا بمونه و متولد نشه ..


هوا ابری که باشه .. دلم یه طوریه .. دلم دلگیره .. ..........


صبح وقتی تند و تند پله‌ها را پایین می‌اومدم تا توی ماشینی که درش را همسر جان باز کرده بود .. به سان سارقان حرفه‌ای بانک، بپرم و بعد همسر گازش رو بگیره و بریم، تا همون نیم دقیقه رو هم از دست ندیم .. داشتم خودم رو مورد لطف قرار میدادم که هنوز نتونستی به یه مدیریت درست در زمینه امور منزل برسی دختر .. اصولا این روال منه .. صبح‌ها انتظاراتم را از خودم لیست میکنم .. و هر غروب .. یا شب .. بعد از ترافیک کشنده شهر .. فقط کنار انتظارات برآورده نشده تیک می‌زنم .. چه خوب بود اگر از خودم انتظاری نداشتم .. و هر غروب یا شب .. بعد از ترافیک کشنده شهر .. لیست کارهای انجام شده توسط خودم رو می‌نوشتم و خودم رو تشویق می‌کردم ..


این روزها علاوه بر آمدن مهری که رو به پایان هست، اتفاق دیگه‌ای افتاده ؟؟ جاهایی ترافیک می‌بینم که به عمرم ندیده بودم .. کلا انگار همه صبح از رختخواب به اتومبیل منتقل میشیم و می‌زنیم به خیابان‌ها و بزرگراه‌ها .. و شب از اتومبیل به رختخواب برمی گردیم .. 


آخ‌خ‌خ‌خ .. یادم افتاد چند روزه برای گنجشک‌ها و کفترها غذا نذاشته‌ام .............. اون هم توی این هوا .. 

خدایا .. چه خوب که تو یادت نمیره سهم هر روزه‌ی ما را توی دست‌هامون بذاری .. چه خوب ..



685


از خرید کورن فلکس مورد علاقه همسر شروع شد .. یادآوری خاطره نان قندی و شیر رو میگم .. صبحانه مورد علاقه من .. صبح‌های تابستان ِ شاید 82 بود .. وقتی به تاریخ یک خاطره فکر می‌کنم، مغزم شوکه میشه .. یعنی اینهمه سال از اون روزها گذشته؟؟


تابستان 82 بود .. یک روز در میان، صبح‌های زود ساک ورزشی روی دوشمان مینداختیم و می‌رفتیم باشگاه .. بدنسازی .. و صبحانه اون روزها شیر و خرما .. یا نان قندی خیس خورده در شیر بود ..

تاپ ورزشی آبی آسمانی با یک s بزرگ سورمه‌ای .. با شلوارک ورزشی چسبان و براق سورمه، لباس مورد علاقه و راحت من برای باشگاه رفتن بود .. جوراب نخی بلندی می‌پوشیدم و کفش ورزشی راحتم را پا می‌کردم و می‌رفتم توی سالن .. اون وقت‌ها چیزی به اسم اضافه وزن برام معنی نداشت .. اون قدری باریک بودم که هر کی من رو می‌دید می‌پرسید تو چرا میای باشگاه؟ !! انگار اینطور جا افتاده بود که باید دلیل محکمی مثل اضافه وزن باشه تا راهی باشگاهت کنه ..

آخرین بخش تمرین‌ها .. حدود 15 دقیقه دویدن دور سالن بود .. می‌دویدم و موهای بلند دم اسبی شده‌ام بالا و پایین می‌پریدن و ضربدری روی شونه‌هام کوبیده می شدن .. و شاید یکی از عمیق‌ترین دغدغه‌هام .. حفظ باریکی دور کمرم بود .. کسی چه میدونه ..

.

خیلی از اون روزها گذشته .. به اندازه یک عمر .. من دیگه ورزش نمی‌کنم و حالا علاقه‌ای به باشگاه و فضای بسته‌ش ندارم و مدتهاست بین روزهام .. بین لحظه‌هام .. دنبال زمانی و هم پایی برای پیاده روی تند .. وسط بلوار سفید اطراف خانه .. می‌گردم ..

.

نمیگم زندگی این روزها بد شده .. زندگی این روزها .. مجموعه‌ای از خواسته‌های شاید درست و نادرست ماست .. که همه یک جا جمع شده‌ن و این روزها را تشکیل داده‌ن ..

فقط اینقدر این مدت بازی دیده‌ام که وقتی یک بازی جدید شروع میشه، فقط خنده‌ام میگیره .. و میگم ای بابا .. هنوز عرق بازی قبل خشک نشده که ..

.

می‌خوام اعتماد کنم .. به خدا .. و به بعضی بنده‌هاش .. و بگم خدایا .. میدونم تو حواست هست .. اینقدر حواست هست که یه تلنگر بهم زدی و یه نشانه جلوی چشمهام نشوندی .. من نشانه  را دیدم .. ممنون از تذکرت .. بقیه‌ش دست من نیست .. من شاید فقط باید خوب باشم .. بهتر باشم .. و با دقت‌تر .. و عاقل‌تر .. بقیه‌ش دست من نیست .. خودت به خوبی‌ها و به درستی‌ها هدایتمون کن .. لطفا ..

 

 

تا یادم نرفته .. این صبحانه امروز من .. پشت میز کارم .. نان قندی خیس خورده در شیر .. جای شما سبز ..







684


آیا واقعا یک روز مرخصی .. برای فراموش کردن بخشی از پروسه کاری چند سال گذشته .. اعم از فراموش کردن چطور آماده کردن گزارش هفتگی .. و فراموش کردن قیمت شارژ دستگاههای تعمیری .. و فراموش کردن اسم بعضی از دستگاهها .. و فراموش کردن اسم آقای فلانی از فلان شرکت .. و فراموش کردن part No. های پر کاربرد .. و .. حتی فراموش کردن اینکه ساعت سیستمم از اول یک ساعت جلو بود؟ یا در نبود من رفته‌ن و مودم رو ری‌ست کردن و ساعت را سِت نکردن و برای همین الان یه ساعت جلوئه .. و .... لازم و طبیعی و کافی هست؟ اگر نه، من نگران خودم بشم کمی ..

 

واقعا از این همه علاقه خودم به کارم، اشک توی چشمهام حلقه زده ..



683


بعد از دو یا سه ماه تحریم .. دیشب تحریم را دور زدیم و سر راه خانه پیچیدیم داخل کوچه تحریمی و ژامبون گوشت خریدیم و نان و از هم بدتر نوشابه سیاه ..

ساعت نزدیک 8 شب بود و من خسته‌تر از آن بودم که برم و حتی املت درست کنم ..

گوجه هم نیاز داشتیم تا ساندویج‌های ژامبون با خیار شورهای داخل یخچال، تکمیل بشن .. توی ماشین نشسته بودم و منتظر همسر .. سبد پیازهای میوه فروشی جلوی چشمهام .. و من با نگاهم دونه دونه پیازهای ریز سبد را سوا می‌کردم .. طبق شمارش چشمی بنده .. اونقدری پیاز ریز توی سبد بود که بشه زحمت ترشی پیاز را به جان خرید .. نتیجه اضافه شدن یک کیسه پیاز ریز سوا شده، به خریدهای دیشب بود .. و من، نه که هر سال شیش بار دارم ترشی پیاز می‌ذارم، از اون جهت حس کردم ترشی پیاز خون‌ام کم شده و حالا یه کیسه پیاز داریم و یه دبه و دیگر هیچ .. و یکی از کارهای امروزم اینه که برم بگردم ببینم چطور باید ترشی پیاز بذارم .. فقط اینقدری بلدم که باید پوستشون را بگیرم و یه بعلاوه روشون بزنم و همین ..


.

خیلی حس نرمالویی هست .. که بری قسط بدی و پیامکش بیاد که مانده معوقت فقط 6200 تومان هست .. با 370 تومان جریمه ..

این حس اسکروچانه اگر دست از سر من برمی‌داشت و یک تلرانس مثبت 10 هزار تومانی برای محاسباتم در نظر می‌گرفتم، الان مانده معوق و جریمه صفر می‌شد و اونوقت حس‌ام نرمالویی‌تر می‌شد ..

برم به همسر خبر بدم که رفتم کارتش رو تخلیه کردم توی حساب بانک و حالم هم خوبه، به سلامتی  ;)