کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

731

واقعا نمی تونم چیزی در مورد شهدای غواص و در کل همه شهیدان بنویسم .. نه توانش را دارم و نه مهارتش را و نه ادبیاتش رو .. چیزی هم برای گفتن ندارم .. که فقط باید سکوت کنم و فکر کنم آدمهایی حتی کم سن و سال تر از من چی در ذهن داشتند و زندگی را چطور می دیدن .. که عزیزترین داشته ی دنیوی را فدا کردند .. که میدونم با کسی که والاتر از این حرفهاست معامله کرده اند .. روحشان شاد .. 

و امیدوارم به عنوان یک ایرانی در حد و اندازه ی خودم برای کشورم قدمی بردارم ولو با شهروند خوب و سالم بودن ..


این بین نفرت انگیز رفتار ضد و نقیض صدا و سیماست .. که عقاید آدمها را الک میکنه .. که اگر خانمی با موهای هایلایت کرده و تیپ گشت ارشاد ناپسند، یا پسر جوانی با موهای سیخ سیخی و تی شرت چسبان می تونن در مورد شهدا نظر بدن و آنها را اسطوره خودشون بدونن و این نظرشون مهم و قابل پخش و قابل اهمیت و اعتنا هست، چرا در زمانی دیگه سانسور میشن؟ و عقایدشون ناشنیدنی میشه؟ و فقط نسبت به ظاهرشون حکم میدین؟

سوال من در مورد حجاب نیست .. من حس نفرتم را از این دوگانگی به میان آورده ام .. 


دیروز وقتی پای شبکه نمیدونم چند سیما نشسته بودم و گزارش را می دیدم، از ذهنم گذشت دقیقا الان کی باید از روی این ها و خانواده هاشون خجالت بکشه؟ مایی که سرمون رو به زندگی خودمون گرم کرده ایم؟ یا اونهایی که تبر و تیشه دست گرفته ن و صدماتی به کشور و مردم و عقایدشون می زنن که از چند تا جنگ هم بالاتر هست؟



730

نوشته قابل توجه آجی ها ..

ایمیل را باز میکنم و می بینم یه عکس خیلی قدیمی پیوست شده .. بر میگرده به 50 سال قبل .. یا شاید دورتر ..عکس بابا بزرگ و عزیز و بچه ها .. و بابا ی خودم که وسط کادر ایستاده و کمی سرش را به راست کج کرده و چشم دوخته به دوربین .. قربونش برم .. دستهاش رو هم به هم قلاب کرده .. عموها .. عمه ها .. یه عکس .. که یک تاریخ را درون خودش جا داده ..

برای داداش می نویسم که وااااااااااای همه رو شناختم .. تیپ های پسرها رو ببین .. انگار همین الان از وسط بازی دستشون رو گرفته ن که بیان عکس بندازن ... و کمی شیطنت و شوخی ..

می گذره ..

چند ساعت میگذره و باز به یاد عکس می افتم و بازش میکنم .. این بار خنده ام نمی گیره .. بغض میکنم .. به صورت بابابزرگ نگاه میکنم و بهش میگم که چهره ش رو یادم رفته بود .. به عزیز نگاه میکنم و یاد صورت پیرش و خاطراتی که ازش در ذهنم مونده می افتم .. به عمو .. به بابام .. به بابایی ماه ام .. به عمه ها ..

خدایا .. زندگی چیز وحشتناکیه .. با شادی های گذرا دلمون رو خوش کرده ایم .. ولی کلا وحشتناکه .. ادمها به دنیا میان و کودکی میکنن و جوانی و بعد به پیری می رسن و ../

وای خدای من .. وحشتناکه .. من از همه ی رفتن ها ترس دارم .. به روی خودم نمیارم .. مغزم را تکون میدم و نمیذارم فکری به ذهنم خطور کنه .. ولی می ترسم .. از نبودن ها .. از ادمهایی که خاطره میشن .. از بابابزرگی که حتی چهره ش رو تازه دارم به یاد میارم .. که وقتی 6 ساله بودم رفت .. چقدر کوچولو بودم .. چقدر زیاااااد بابابزرگ نداشتم .. الان سی و دو سالمه .. .......

و اینها درست وقتی از ذهنم میگذره که خبر تولد امیر علی .. برادر دختر چشم مشکی - نوه ی خاله - را میشنوم .. یک نفر به خانواده ی مادری اضافه شد .. امروز .. 20خرداد 94 .. یک انسان متولد شد .. یک تاریخ ..

.


دلم چقدر برای رفتگان تنگ شد .. و برای در آغوش گرفتن و بوئیدن و بوسیدن عزیزانی که هستند .. که الهی عمرشون دراز باشه و سبز ..

خدایا ..


729

طبیعت زیبای آستانه .. استان مرکزی ..










728

در حالت دپرسی قرار دارم .. میدونم زودگذر هست ..

بلاگفایی هم نیستم حداقل دلیلی برای ننوشتن داشته باشم ..

نمیدونم چرا دوستای بلاگفایی حداقل نمیان یه کامنت بذارن آدم را از نگرانی برهونانن !!

گرسنمه ..

دستم درد میکنه .. ولی من باز کم نمیارم و ماوس رو از اینور به اونور می چرخونم ..

هوا گرمه ..

گرد و غبار هم زیاده ..

خونمون بعد از تغییر دکور تمیزکاری میخواد که جان در بدن ندارم تمیزش کنم .. 

دلم کباب تابه ای چررررب میخواد .. یعنی هر بار به وزن کم کردن فکر میکنم با شدت بیشتری به پرخوری رو میارم ..

بعضی هاتون خیلی نیستین .. سیندخت .. آتا .. نسیم .. لیندا .. ویدا .. غزل .. و ... و شقایق .. دلم برای رخشان پر انرژی هم تنگ شده ..

چقدر یه زمانی اینجا شلوغ بود .. 

دیروز رفتم دو تا تونیک خریدم .. قیمت مناسبترین و کاربردی ترین تونیک هایی که می شد خرید .. ولی به نظرم باز گرون بود ..

حوصله م سر رفته ..

شاید الان برم و همینطوری یه لیوان پر نسکافه ی پر ملات درست کنم .. فقط برای تغییر این لحظه ها ..

دلم پوشیدن لباس های گشاد و نرم میخواد ..

و یه غذای گرم .. که دستپخت خودم نباشه ..


مقادیر زیادی غُر دارم ..



727

send را می زنم و وقتی تایید جیمیل را برای ارسال ایمیل مناقصـ..ـه میگیرم، نفس راحت میکشم و به صندلی تکیه میدم .. ساعت 4 بعد از ظهر هست .. هنوز نهار نخورده ام .. لیوان گلدار بزرگم را از چای پر میکنم و می شینم پای نوشتن ..

اتاق ساکت هست .. صدای دریل هم قطع شده و به یک باره از یک فضای پر سر و صدا به آرامش رسیده ام .. اگر حوصله م می اومد یک نسکافه با شیر فراوان درست میکردم .. این چند روز حسابی خسته شدم .. و در عین حال، حال خوب دارم .. خدا را شکر ..


دارم فکر میکنم اگر فردا را مرخصی باشم و در خانه بمونم چطور روزم میگذره .. میدونم جزو اصلی ترین کارهام پختن یک غذای حسابی برای شام هست .. شاید خورشت کرفس .. درست از وقتی نسبت سبزی های قورمه سبزی م جور در نمیاد و طعم قدیمی قورمه سبزی از خورشتم بر نمیاد، میلم به پختن خورشت کرفس بیشتر شده .. یک کرفس جا افتاده .. اونقدر جا افتاده که وقت پر کردن ظرف خورشت که میشه .. میبینی همون دو قاشق روغن زیتونی که برای طبخ غذا استفاده کرده ای اومده روی خورشت را پوشانده .. فقط یادم باشه برنجم را پر روغن تر درست کنم .. به یک ته دیگ خِش خِشیه پر روغن و چرب نیاز داریم .. هر دو تامون :)


بعد از چند روز کاری سخت .. گفتن از غذا می چسبه ..





پینوشت - بعضی وقتها .. وقتی از اول فکر کنی یه نفر مُرده .. خیلی بهتر و راحت تر از این هست که سایت خبری را چک کنی و ببینی طرف تازه امروز مُرد .. اون هم در تصادف رانندگی .. خیلی ناراحت شدم ..


یاد ذهـ..ـن زیبا بخیر ..