کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

706


وقتی یه مدت نمی نویسم .. برگشتن دوباره و نوشتن خیلی سخت میشه ..


زندگی مثل همیشه در حال گذر هست و ما هم مثل همیشه با تمام توان می دویم تا جا نمونیم ..

ذهنم شلوغه .. ملغمه ای* از تصمیمها و تردیدها و حتی ایده ها .. و همین خیلی انرژی از من میگیره .. و الان در موقعیتی هستم که دوست دارم زودتر به ثبات برسم و توانم را برای انجام تصمیمی که گرفته ام، بگذارم ..

احساس میکنم بعد از تغییراتی که در کارم رخ داده آرامش بیشتری دارم .. و میتونم بیشتر روی کار متمرکز باشم ..

تا همین چند دقیقه قبل برنامه ویژه ای برای یلدا نداشتیم .. ولی تصمیم گرفتم یک یلدای دو نفره خاص و دوست داشتنی ترتیب بدم .. و دقیقا به همین خاطر به چند تا سایت سر زدم تا ایده که چه عرض کنم، کپی کنم و میز و سفره بچینم .. و تا الان فقط به یک ظرف تقسیم با چند مدل بورانی رسیده ام !!!!!!! که تهیه اش با حوصله ام همخوانی داره .. دوست داشتم کاپ کیک درست کنم .. ولی قالب مافین ندارم .. و اگر کدو حلوایی دو نفره پیدا کنم، یه دسر کدو حلوای هم درست خواهم کرد .. و شام هم مطابق میل همسر جان .. و حلیم بادمجانش هم مطابق میل قاصدک جان ;)

چند تایی از خرمالوهای درخت باغچه را برای یلدا نگه داشته ام .. من با چند تا خرمالوی خودمانی اینقدر ذوق زده میشم، وای به حس و حال باغبونها و کشاورزها و روستایی هایی که قوت غالبشان از زحمت مستقیم خودشان هست ..

.

منتظر نشسته ایم تا حقوقمان به حسابمان واریز شود و برویم در چشم بر هم زدنی آتشش بزنیم .. خدایا لطفا نه تنها این هیجانهای فوقش سه یا چهار روزه حقوقدار شدن آخر هر ماه را از ما نگیر .. بلکه لطفا مدت زمان ماندگاری حقوق و هیجان را هم بیشتر .. یا موعد پرداختها را به هم نزدیکتر بگردان .. آمـــــــــــــــــــین :)


پیشاپیش یلدا مبارک ..

و رسیدن یلدا باعث نشده فراموش کنم که چقدر منتظرم آخر صفر برسه و پنجره ای باز کنم و گذر از صفر 1436 را به پیامبر بشارت بدم ..




 * خیلی بده که معنی ملغمه یعنی ترکیب جیوه با فلزات دیگر، و من دوست داشتم توی این پست ملغمه بنویسم؟؟ شما به بزرگی خودتان ببخشید :)



705


دقیقا نمیدونم چی به سر ذوق نوشتنم اومده .. مدتهاست میخوام بنویسم .. ولی نه فرصتی هست و نه حوصله ای ..

شرایط کاریم تغییر کرد .. درست بعد از یک جلسه کاری و اعتراض شدید من به کار و ماجراهای بعدش .. فعلا در وضعیت خاک آلود به سر میبریم .. چون شرکت در دست تعمیر هست .. و ما هر روز با کفشهای واکس خورده میایم و غروب با کفشهای خاک خورده برمیگردیم خونه ..

امیدوارم شرایط کاری جدید برام بهتر باشه .. و من هم در موقعیت جدید برای شرکت مفیدتر باشم .. این جابجایی در همین مدت محدود اینقدر تاثیر داشته که یکی از همکارها بهم بگه "چقدر روحیه تون تغییر کرده" .. کار فنی تر و مهندسی تر شده .. پیچیده تر شده .. و من این پیچیدگی رو فعلا دوست دارم .. سرم بیشتر گرم میشه .. فضا پویا تر هست و جنب و جوشم ایشالا بیشتر ..

امیدوارم اتفاقات بهتری پیش بیاد ..

در مورد تصمیمی که قبلا نوشته بودم، هنوز تغییر عقیده نداده ام .. تا خدا چی بخواد و چی پیش بیاد ..

.

معلومه سخخخخخخت نوشته ام؟؟؟ کی بردم خرابه و من باید کلی روی هر کلید فشار بدم تا حرف مورد نظرم روی صفحه نقش ببنده ..


704


چقدر عجیبه ..

وقتی چند روزه دارم فکر می‌کنم پست ِ تغییر کار را چطور باید بنویسم .. و ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسه .. و امروز میرم و آخرین پست جوگیریات رو می‌خونم و .... یاد بابابزرگم می‌افتم ..

یاد رفتنش ..

پررنگ‌ترین تصویری که در ذهنم ازش دارم .. وقتی هست که توی حیاط بزرگ خانه‌ش باغبانی می‌کرد .. و وقتی سیب گلاب کوچولویی را توی دست‌های کوچک 5 - 6 ساله‌م گذاشت ..

6 ساله بودم که رفت .. از شب قبلش گفته بود قفسه سینه‌ش می‌سوزه .. و وقتی فردا آمده بود .. خبر رفتنش را به همه رسانده بودن و ما همه خونه بابابزرگ جمع بودیم .. بزرگترها سیاه پوش بودن .. و من اولین تجربه‌ی از دست دادن عزیزی را کسب می‌کردم .. بابا تازه از راه رسیده بود .. اشکهای آویزانم را برداشته بودم و رفته بودم پیشش و گفته بودم بابایی، حاج بابا مُرده .. خوب یادمه بابا رو .. اشکی نداشت .. مبهوت بود .. روبروش ایستاده بودم و بابا به دیوار راهرو تکیه زده بود .. و بعد عمه کوچیکه .. دختر مجرد خانه آمد .. و بابا محکم بغلش کرد و عمه زار می زد و برای برادرش از رفتن باباشون می‌گفت ..

بعضی وقت‌ها شاید خودمون باورمون نشه چه تصویرهایی از گذشته توی ذهنمون مونده .. و یک تلنگر چطور یک خاطره‌ی خاک خورده و فراموش شده را از گوشه‌ی ذهن بیرون می‌کشه و جلوی چشم میاره ..

یادمه شب همه خونه‌ی بابابزرگی که دیگه نبود خوابیدیم .. یادمه خواب دیدم همه توی حیاط بزرگ دور هم هستن .. و من بدو بدو از بیرون میام و خبر میارم که حاج بابا داره میاد .. نرفته که ..

چقدر دلم براش تنگ شد .. برای حاج بابا و عزیزی که خیلی سال قبل از دستشون دادم .. و برای مامان بزرگی که 17 روز بعد از ازدواجم رفت ..

شنبه‌ی بعد سالگرد فوت مامان بزرگه .. دوست دارم آخر این هفته .. خیرات بدم .. برای بزرگترهایی که گاهی وقت‌ها .. بین همهمه و شلوغی این روزها .. نبودنشون بدجور به چشم میاد ..

آرزویی داشتم که هیچوقت برآورده نشد .. که توی خونه‌ی مستقل خودم و همسرم .. پذیرای پدربزرگ و مادربزرگی باشیم .. عزیزای سن و سال داری که ریش سفید و گیس سفید خانواده هستن و میشه به حرمت حضورشون خیلی اتفاقها پیش نیاد .. یا خیلی حرفها و توصیه‌ها عملی بشه ..

حاج بابا .. دلم برات تنگ شده .. کاش بودین .. با عزیز .. و من همین حالا راه می‌افتم و می‌اومدم تا چند ساعتی پیشتون باشم .. چقدر دلم می‌تونست به بودن شما گرم باشه .. چقدر بعضی چیزها می تونست تغییر کنه .. اگر شما بودین ..



703


به دلیل پاره‌ای تغییرات یهویی .. در کار .. قاصدک کمی غایب می‌باشد ..

ایشالا هر چی هست و هر چه خواهد شد خیر باشه ..


همچنان و برای همیشه نیازمند دعای خیرتان هستم .. عزیزان دوست داشتنی و مهربانم :)


مراقب خودتون باشید :)




- در اولین فرصت براتون در مورد تغییرات خواهم نوشت .. 



702



از اون روزایی هست که مقادیری جیغ، درونم فشرده شده ..

کاش هر روز پنجشنبه بود .. یا نه .. یه روز در میان پنجشنبه بود .. البته به شرطها و شروطها .. که جمعه‌ای بعدش بیاد که غروب دلگیر نداشته باشه ..

.

دوست دارم برم پالتوی مشکی رنگم را از آویز اتاق کناری بردارم و بپوشمش و برم روی یکی از دورترین نیمکت‌های فضای سبز .. با حالت لمانه –لم دادنانه- بشینم و دستهام را توی جیبم .. گرم نگه دارم و فکر کنم .. 10 دقیقه فکر کنم و بعد همه‌ی حواسم را از فکر کردن دور کنم و خیره بشم به اطرافم ..

به رنگ گل‌های وسط باغچه .. به آدمهایی که نزدیک میشن و میگذرن و دور میشن .. به ابرها .. به آسمان طوسی رنگ .. به درختهای زرد پوش ..

.

این روزها فکرهای زیادی احاطه‌م کرده‌ن .. و هر کدام سازی می‌زنن .. یاد روزها و شب‌های بی‌فکری .. و خواب‌های آرام و بی‌انقطاع .. بخــــــــیر ..




.

اضافه می‌کنم که هوای آلوده یقه من رو هم گرفته و کلا جان در بدن ندارم و نفس کشیدن را هم فراموش کرده‌ام .. و در حال حاضر یکی از انگیزه‌های زنده ماندنم .. رفتن و رسیدن به خانه .. و بعدش رسیدن به یخچال خانه .. و بعدترش رسیدن به نصفه‌ی باقیمانده‌ی کیک شکلاتی معرکه‌ی درون جعبه هست ..


:)