کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

761

میشه گفت بنا به ظاهرم همیشه بهم گفته ن از سنم کمتر به نظر میرسم ..

و من همیشه از این بابت خوشحال و راضی بودم ..

ولی همین حالا .. درست همین ثانیه ای که گذشت .. دلم خواست دیگه کمتر از سنم به نظر نرسم .. دلم خواست دقیقا سی و سه ساله به نظر برسم .. دلم خواست برام مهم نباشه که های لایت کاهی رنگ روی زمینه ی خرمایی رنگ موهام که حالا بیشتر از یکسال هست با رنگ آلبالویی پوشانده شده ن، سنم را بالا میبره یا نه ..  دلم خواست .. هم سن خودم باشم .. همینطوری .. شاید این فقط یک رویای یک دقیقه ای باشه .. نمیدونم ..


760

ششمین سالگرد ازدواج ما ..

خدایا .. الهی تا همیشه در پناه امن و زیر سایه لطف و عنایت شما باشیم .. الهی ..

و دور از همه ی آنچه تو نمی خواهی .. الهی ..




759

ریز ریز نهار امروزم را می خورم و نم نم پست مربوط به کلم پلوی شیرازی مهربانوی عزیز را مزه مزه میکنم ..

به تاکید مهربانو برای سبزی های کلم پلو که میرسم، سست میشم .. آخر ِ  وقت که میرم خونه سبزی تازه از کجا پیدا کنم؟

دیروز وقت خرید چشمم به کلم قمری های تر و تازه افتاد و یاد مهربانو افتادم و یاد پست کلم پلو و چند تایی کلم خریدم تا امشب یک شام فرد اعلی درست کنم .. حالا یا بر وسوسه خوردن کلم پلوی بدون ترخون غلبه میکنم .. یا امشب کلم پلویی با ورژن قاصدک پز خواهیم خورد ..

.

آلودگی هوا .. گفتن نداره .. همه با هم هر روز سوار ماشین هامون میشیم و ترافیک می سازیم و بعضی هامون با اگزوز ماشین های بدون معاینه فنی هوا را آلوده میکنیم و همگی دور هم این هوای دودآلود رو نفس می کشیم و ...

.

این روزها بین کارها در حال غرق شدن هستم .. یکی باید قلاب بندازه و ما را از کار در بیاره ..

.

گلدان روی میزم که اسمش رو نمیدونم هر روز با برگهای تازه من رو غافلگیر میکنه .. و این رویش و تولد هر روزه کلی بهم انرژی میده ..

.

سر درد .. سر درد .. سر درد ..

.

یک عضو جدید به خانه ما اضافه شد .. تا سوء تفاهم پیش نیامده اعلام میکنم که این تازه وارد یک فقره تبلت سامسونگ S2 هست که همسر جان ِ جان به من هدیه داده اند .. و از آنجا که ما علاقه زیادی به نامگذاری داریم، ایشان را "تَـَبی" ملقب کرده ایم و فعلا سرگرم هستیم ..

.

به پاس فردا در فکر برگزاری یک ضیافت شام دو نفره هستیم .. و من کلا فکر کرده ام سر آشپز یک هتل 5 ستاره هستم با این منوی انتخابیم .. که کلا در آخر هم میز فقط با یک رنگ ژله و پلوی زعفرانی تزئین میشه .. زحمت جوجه ش هم که با همسر هست ..

.

و در آخر اعلام میدارم که .. خسته ام .. کمی هم خوابالوده .. ولی هوس پیاده روی هم دارم ..


758

سرما داره کم کم درونم نفوذ میکنه .. این رو از سِر شدن و سوزش مجاری تنفسی م می تونم بفهمم .. در شیشه ای اتاق کارم را می بندم و اسپلیت را روشن میکنم .. هوا از سطل زباله ی سر خیابان هم کثیف تر و میکروبی تر شده .. حیف مرخصی ندارم .. که اگر داشتم الان شمال بودیم و داشتیم نارنگی های رسیده رو از درخت می چیدیم ..

تولدم برگزار شد .. روز قبل از تولد و درست در آخرین دقایق حضورم در شرکت .. چنان بوی کتلت خوب سرخ شده ای راهرو ها را پر کرده بود که در چشم به هم زدنی برنامه غذایی تغییر کرد و شد پیتزا و کتلت .. و الحق که از وقتی تخم گشنیز را در هاون سنگی میکوبم و بعد به مایه کتلت اضافه میکنم، کتلت هام معرکه میشن ..

از شب قبلش مشغول تهیه دسرهای رنگ و وارنگ شدم .. و هر چند ساعت من بودم و ده عدد جام که از یخچال به کنار سینک منتقل می شدن و بعد از اضافه شدن یک لایه ژله، باز به یخچال برمی گشتن ..

خدا رو شکر بعد از سعی و تلاش وافر من و همسر و مهمونها و فوت های ما شمع های روی کیک که از نوع خاموش نشو بودند، خاموش شدند و بنده سی و دو را به صاحبش تحویل دادم و پا به سی و سه گذاشتم ..

.

هنوز خبری از پالتوهام نیست .. و هوا هم بی هماهنگی رو به سرد تر شدن میره ..

امشب را احتمالا با یک سوپ مقوی میگذرونیم تا سرما را از تن و بدنمون دور کنیم و ایشالا پشت در خانه بگذاریم ..

 

757

یک قدم به نیمه پاییز مانده .. فردا سالروز تولدم هست .. و بامزه اینجاست که معمولی ام .. مثل هر سال احساسات شدید، چه شاد و چه غمگین، نسبت به این روز ندارم .. عادی و معمولی دارم روز به روز به شمع های روشن 32 و خاموش کردنشان و ورود به 33 می رسم ..

اوایل هفته با پیشنهاد همسر به مهمونی آخر هفته تولدانه فکر کردیم .. و مهمان دعوت کردیم و مطابق هوس همسر جان پیتزای مرغ و سبزیجات درست خواهم کرد و مطابق دل خودم کشک و بادمجان – اگر بر هیجان تست هونکار بِیِندی *  غلبه کنم –

لیست بلند بالایی از مایحتاج آشپزخانه نوشته ام و به ترکیب رنگ دسرهای تک نفره ام فکر میکنم .. و احتمالا کیک تولدم را از شهــرزاد م.آرژانتین میگیریم که عاشق کیک های شکلاتی اش شده ام ..

و الان به نظرم کاملا مشخص شده که دارم از اصل ماجرا طفره میرم ....


هیچ وقت تصوری نسبت به 33 سالگی نداشته ام .. و شاید همین مسئله هست که نمی تونم خودم را بررسی کنم و ببینم چقدر از رویاهام جلوتر هستم یا چقدر عقب تر .. برای اکثر ما .. تقریبا تا 22 سالگی مسیر مشخص بود .. تا هفت سالگی کودکی می کردیم و کمی مهد کودک می رفتیم و بعد مدرسه .. تا 18 .. و بعد کنکور و دانشگاه و رسیدن به لیسانس .. و بعد ادامه تحصیل یا پیدا کردن شغل .. هر روز زیر و رو کردن نیازمندیهای همشهری – به سن من، هنوز سایت های کاریابی اینقدر فعال نبودن .. نهایتا چند مرکز کاریابی بود که اگر شغلی مناسب حال آدم پیدا می کردند باید تقریبا حقوق یک ماه را پیشکش می کردیم- .. و رفتن برای مصاحبه .. - که برای من هیچ کدام از شغل های تخصصی ام از روزنامه پیدا و کشف نشدن - .. از اینجا مسیرهایی که برای ادامه زندگی می تونستیم انتخاب کنیم بیشتر و بیشتر می شد .. انگار همه با هم تا نقطه ای رسیده بودیم و بعد راه خودمان را می گرفتیم و می رفتیم تا به آینده ای برسیم که هیچ وقت قابل دسترسی نبود و همیشه لحظه ای جلوتر از ما توقف می کرد.. عمیق که فکر میکنم می بینم هیچ امتیازی نمی تونم به خودم بدم .. چون انتهایی رخ نداده .. به نقطه پایانی نرسیده ام و برآوردی از کل ماجرا ندارم .. که نتیجه و ثمره خیلی از زحماتم .. تصمیماتم .. و اقداماتم به آینده موکول شده .. و هنوز نمی دانم دقیقا چه کرده ام ..

حالا دوست دارم  یادم باشه و تا 40 سالگی – وااای خدای من حتی تصور رسیدن این سن هم دلم را لرزوند .. سنی که برای من همیشه معنای تکامل و پختگی داشته- اهدافی مشخص را تعریف کنم و کنجی پنهان کنم و برای رسیدن به آنها تلاش کنم و روز تولد 40 سالگی .. اگر عمری بود .. خودم را مرور کنم ..

این بین .. از لحظه تولدم تا همین امروز .. سالهای عجیب و خاصی گذشته .. سالهایی که خاص من بوده و من نقش به روزهاش زده ام و لحظه هاش را بازی کرده ام .. بعضی روزها نقشم را بی حوصله بازی کرده ام و از خودم گله دارم و بعضی روزها پویا و رنگارنگ و پر انرژی بوده ام و خودم را تحسین میکنم .. و همین حالا دلم خواست بنویسم که دلم برای بعضی سال های عمرم .. مثل 27 سالگی که سال ازدواجم بود .. تنگ شده ..

هر چه هست .. مدتهاست فقط آرزو میکنم هر لحظه .. مجری تصمیم خوب و درست و به موقع باشم .. و انسان بودن را تمرین کنم ..

حس ام بد نیست .. سبک هستم .. دلم صاف هست و قلبم آرام ..



*هونکار بیندی