کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

537


یک ساعت خواب ِ کمتر .. وقتی یادت نمانده باشد ساعت کشور را عقب کشیده‌اند .. می‌ارزد به یک ساعت بیشتر با هم بودن .. و ثبت یک صبحانه دو نفره‌ی خاطره‌انگیز :)






و چای با لیموی تازه :)




به قول احسان، می‌شود هر روز خودمان را گول بزنیم و یک ساعت زودتر بیدار شویم ..



536


همین چند دقیقه قبل .. درست وقتی انگشت شستم سِر مانده بود و من هنوز نگرانم این درد دست، تا کجا پیش خواهد رفت .. حسی عمیق در دلم جولان داد .. حسی که به سختی مهارش کردم .. قبل از آنکه دستم به گوشی سفید رنگ برسد .. و برای احسان پیامک بزنم و بنویسم : سخت است گذراندن این روزها ..

و بعد کلید مکالمه نوشتاری زده شود .. من بنویسم و او جواب بفرستد و باز آرامش به جانم تزریق کند .. 

.

این روزها چند باری کاسه صبرم لبریز شد و خواستم بنویسم، نشد .. نتوانستم .. شاید نگران بودم و بی‌حوصله، از غمگین به نظر رسیدن .. از جور دیگر خوانده شدن .. از جور دیگر قضاوت شدن –آخ که چقدر جور دیگر قضاوت شدن تلخ است .. شاید برای همین است هر بار خدا را بیشتر شکر میکنم که لازم نیست برایش توضیح دهم - .. حتی اگر شدیدا معتقد باشم زندگی همین است .. مجموعه‌ای از روزهای خوب و بد .. خوب و بدی که با ترازوی تفکر هر کس، متفاوت وزن میشود .. و من در این فراز و فرود جاری‌ام .. و میل ندارم روزی را که به نظرم مزه تلخ دارد به زور شیرینی و شکلات، شیرین کنم .. گاهی دوست دارم کمی در این فرود و تلخی باقی بمانم و سفت و سخت فکر کنم .. و چاره بیندیشم و راهکار بیابم ..

.

بغض دارم! .. از حسی که به کارم ندارم .. از بی انگیزگی .. از خلاقیتی که چشمه‌اش خشکانده شده .. از بی‌تفاوتی .. از انقباض عضلاتم .. از میزم .. از صندلی‌ام .. از ورودی شرکت .. از مسیری که هر روز می‌روم و می‌آیم .. از ترافیک این خیابان .. از فیش حقوقم .. از مانیتور از رده خارج شده‌ای که گوشه پارتیشن روی زمین ولو شده و از نگاه کردن به رنگ کِرِم تیره شده از گذر زمان‌اش .. دلم میگیرد .. حتی! ..

از امروز که شنبه است و از این هفته که هیچ تعطیلی‌ای ندارد و باید بیاییم و برویم تا پنجشنبه ..

.

تا اینجا نوشتم و رفتم و امدم .. و حالا میبینم چه بی‌معنی بود این نوشتن .. این حس را نوشتن ..



535

پیامک را که باز میکنم .. میبینم :


بانک سامان

مشتری گرامی، قاصدک فلانی، تبریک و شادباش ما را به مناسبت روز تولدتان پذیرا باشید.

”با شما هستیم”

.

.

یعنی این انصافه؟ که روز تولد من توی شناسنامه 28 شهریور ثبت بشه .. تا من نیمه دومی محسوب نشم و هنوز هفت سالم تمام نشده برم کلاس اولی بشم و یک سال پشت کنکور بمونم و تمام دویدن‌های مامانی را برای عقب نماندن از تحصیل بی ثمر کنم و دود کنم بره هوا .. و بعد .. نزدیک اتمام سی سالگی – آه، خدای من! -  بانک سامان پیامک بفرسته و تولد مجازی! دروغی! قلابی! و ... من رو تبریک بگه .. و من باز غصه بخورم که همه جا .. همه جا .. توی تمام مدارک عمرم .. تاریخ تولدم چیزی نیست که هست!

.

یکی از دغدغه‌های بعد از عمرم اینه که بمیرم و روی سنگ قبرم ننویسن متولد 28 شهریور .. بلکه بنویسن متولد 15 آبان ..

آخ که چقدر من روی آباندخت بودنم متعصبم !!

.

.

خدایا! نمیدونم سالروز ولادتم در دنیای دیگر کی باشه!  نمیدونم برای من چه خیر و صلاح و مصلحتی خواسته‌ای! فقط به حرمت اینکه آفریده خودت هستم، بخواه دست خالی نباشم .. بخواه انقدر باشم که از عشق و احترام و محبت عزیزانم لبریز باشم .. آنقدر باشم .. که عطر تازگی و پویایی و زندگی به عزیزانم ببخشم .. و نه طعم بد کهنه‌گی و رکود و رخوت !



534

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

533


حتی اگر این روزها دورتر از همه عمرم به شما باشم .. باز یادم می‌ماند با لبخندی از سر غرور .. بگویم : امروز سالگرد قمری عقد ماست!

چهارمین سالگرد قمری عقد ما ..

.

دلم برای مشهد و برای حال و هوای روحانی حرم امنتان تنگ است..