کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

۷۸۴

سوار دوچرخه‌ی کوچکش بود و رکاب می‌زد .. با ماسکی سیاه روی صورت .. 

مه‌یاس "نی‌نی‌" گویان دنبالش می‌دوید ..دوچرخه‌ی دخترک جذبش کرده بود و بیشتر از دو ماه بود که هیچ انسان کوچکی را از نزدیک ندیده بود .. منتظر عکس العمل دخترک بودم .. نمی‌دانستم بعد از همه این هراس‌ها و وحشت‌ها از نزدیک شدن به آدمها، چه آموزش دیده بود .. 

دخترک رفت و آمد و هر بار با کلامی مه‌یاس را سرگرم کرد .. تا رابطه‌ی دوستی کودکانه شکل گرفت .. "دخترم، اسم دوستت را بپرس .." و دخترک جواب داد "صبا" و پرسید: اسم تو چیه؟ .. "مه‌یاس" .. اولین بار بود که خودش را به یک غریبه معرفی می‌کرد .. دخترک گفت :"محیا .. کنار دستی منم توی مدرسه اسمش محیاس" .. احسان اشتباه را تصحیح کرد و گفت: "مه‌یاس .. گل یاس" 

محیا هم خوبه .. حتی قشنگه .. ولی هرگز عطر و بوی مه‌یاس را نداره .. از همان اول "مه‌یاس" بود .. از همان لحظه که فهمیدم در وجودم، وجودی موجود هست .. و خبر پدر شدن احسان را بهش دادم .. همان صبح .. که احسان را بیدار کردم و گفتم پاشو بابا احسان که مه‌یاس اومده .....

همین الان کنارم نشسته و قاشق قاشق شیر را از لیوان به شیشه می‌ریزه و باز از شیشه به لیوان می‌ریزه و من اینقدر  شاهد ریختن شیر و آب روی فرش و مبل بوده‌م که دیگه قلبم نمی‌لرزه .. 

"مه‌یاس" برازنده‌ش هست ..این انسان کوچولوی پر قدرت .. انسانی معطر .. به عطری خاص و گرانقیمت و ماندگار ..


773


آخرین روز کاری 94 هست .. و من مرتب تر و جینگول تر از همیشه پشت میز نشسته ام و خرق عادت کرده ام و مستقیم درون محدوده مجاز برای تایپ صفحه بلاگ اسکای تایپ میکنم ..

امسال را دوست داشتم .. سال انقلاب های درونی گوناگون بود .. سالی بود که سرش را پایین انداخته بود و ملایم می گذشت .. این ملایمت را دوست داشتم .. با رویی گشاده بدرقه اش میکنم و با رویی باز پذیرای 95 هستم ..

خدا را به اندازه ی توانی که برای شکرگزاری به من داده، شاکرم ..

برای همه ی آنهایی که می شناسمشان و نمی شناسمشان آرزوی بهترین ها را دارم .. آرزوی سالی آرام .. سالم .. پر بار و پر برکت .. و شاد ..

به امید روزهایی بهتر و بهتر ..


771

.. آه از این عمر کوتاه سفر ..

دیروز این موقع در حرم امام هشتم .. و امروز این موقع .. نشسته پشت میز در محل کار ..

سفر عالی بود .. آرامش و آرامش و آرامش .. فضای امن و لبریز از معنویت و نور ..

سفر عالی بود ..

حتی با وجود گرسنگی و سردرد و نیمه کاره گذاشتن دعای کمیل شب جمعه حرم ..

حتی با وجود تشدید سرما خوردگی ..

ذره ذره تزریق شده های سال های قبل را از درونم بیرون می ریختم .. هیچ تصور نمی کردم اگر پشت سر هم نماز نخوانم و قرآن نخوانم و حتی اشک نریزم .. یعنی از بهشت رانده شده ام .. و یعنی قدر فرصت را ندانسته ام .. و یعنی زائر خوبی نبوده ام .. و یعنی اینقدر دلم پاک و خالص نبوده که اشکی بجوشد ..

که بهشت همان جا بود .. و بهترین زیارت برای من .. با احوالات مختص خودم .. رفتن به زیر زمین حرم و نشستن و تکیه دادن به دیوار و نگاه دوختن به دریچه ای بود که اینطور توصیف شده بود "راه ورود فرشتگان ..." ..

ساعت ها می نشستم و نگاه میکردم .. و نفس های عمیق می کشیدم و با هر نفس دلم سبک تر می شد .. نماز می خواندم و ترجمه ی قرآن را میخواندم و مردم را نگاه میکردم و هیچ عجله ای برای رفتن نداشتم .. در سکوت و سکون .. قدم می زدم و عکس می گرفتم .. از زوایای مختلف حرم .. از همه جا .. به غیر از ضریح .. که تنها جای ثبت تصویر آنجا، ذهن و حافظه ام بود ..

از بهترین لحظات سفر بود .. وقت هایی که با همسر زیر سقف آسمان .. روی فرش های گسترده در صحن می نشستیم و از حس و حالمان می گفتیم .. و حتی نمی گفتیم .. و فقط نگاه می کردیم .. و غرق می شدیم در فضای معنوی حرم ..

خواستم بگویم تا به حال میزبانی به این مهربانی ندیده ام ..

 

766

با اولین دونه های نخودچی و مویز و توت خشک .. پرت میشم به سالهای دور .. طعم کودکی .. طعم شب های امتحان .. طعم زمستونهای طولانی و سرد .. برف .. آدم برفی ..

چه طعم های نابی را زیر هله هوله های امروزی قایم کرده ایم .. حیف این خوشمزه ها نیست ..

.

یلدا خوب بود .. خوش گذشت .. و خدا رو شکر .. که شد یلدای دوست داشتنی 94 .. با یک عاااالمه عکس .. با اِفکت های مختلف :))




.

میدوم نوشته هام دارن مثل ادم برفی زیر آفتاب گرم .. ریزه ریزه آب میشن .. امیدوارم این انگیزه از دست نره و حسی برای نوشتن بمونه .. حیف این وبلاگ ها نیست؟ :))



764

دیروز غروب .. گلدان خالیه آویخته از تراس .. گفت که چقدر خوشحال بودن وقتی اومدن و جیک جیک و بق بقویی کردن و دیدن یه مشت ِ  پُر برنج براشون گذاشته ایم و رفته ایم ..

.