کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار
کنج ِ دنج

کنج ِ دنج

گاه نگار

717

حس ناامنی .. حس تنهایی .. حس سنگینی .. حس نفس تنگی .. ترس .. اضطراب .. استرس .. کابوس .. دلهره .. غم .. غم .. غم ..

همه کم و کمتر میشن .. میدونم .. اگر برگردم و باز رو به منبع و سرچشمه ی خوبیها قرار بگیرم .. 

دلم آرام گرفتن دلم را میخواد .. دلم سبک شدن دلم را میخواد .. و دلم تکیه زدن به یک قدرت محکم و تمام نشدنی و خستگی ناپذیر و مهربان را میخواد ..

و کاش به خودم رحم کنم .. و به باقیمانده ی نفس هام .. 

.

کاش روزی نرسه که برای من دیر باشه .. ایشالا که اینطور نمیشه :)




716



پشت پنجره اتاقت اینجوری باشه و ..

میز کارت دقیقا پشت به پنجره باشه و ..

اتاق جا نداشته باشه تا میز رو بچرخونی و زاویه بهش بدی و ..

کرکره پشت پنجره هم گیر کرده باشه و باز نشه و ..

.

کلا همه چی دست به دست هم داده باشن تا تو از دیدن این منظره محروم بشی و .. ولی تو ..


اینقدر این بیلبیلک ها رو می چرخونی و عقب و جلو میبری تا یه کمی از کرکره باز بشه و ..

دوربین گوشی ت رو آتیش میکنی و یه عکس سبز و پر از طراوت میگیری و ..

می پری و میای صفحه ی وبت رو باز میکنی و عکس رو میذاری تا دوستات هم ببینن و ..

همه با هم از این بهار و از این هوا و از این سبزی لذت ببرید و ..

دلتون آروم بشه و ..

لبخند روی لبهاتون بشینه :)



715


روزتون مبارک .. برگ گل های لطیف و دوست داشتنی ..

الهی دستهای پنبه ای تون و قلب سپیدتون همیشه همراه هر لحظه ی فرزندان و عزیزانتون باشه .. چه شما گل هایی که روی زمین منزل دارید .. و چه شما فرشته هایی که سفر کردین و از دوردستها .. با احساسات مادرانه تون .. هنوز مهر به دل فرزندانتون می پاشید ..

روزتون مبارک ..

الهی خدا عمری به ما بده .. تا ذره ای از مادرانگی شما را جبران کنیم .. اگر که جبران کردنی باشه ..



تقدیم به شما .. با احترام ..




714

دیروز می گفت آقای همکار رو هر از گاهی می بینه که توی آلاچیق نشسته و چای می نوشه ..

گفتم ما که نیم ساعت وقت نهاری داریم و روی ساعت کارمون حساب میشه .. منم خیلی دوست دارم مثلا وقت نهار برم روی اون نیمکت بشینم و توی سکوت غذام رو بخورم و کیف کنم .. خصوصا حالا که هوا خود ِ بهشته ..


همین الان یادم افتاد که یادم نبوده که آرزوی کوچولوم رو برآورده کنم و دو تا سمبوسه ی خانگی سهم نهار امروزم را پشت همین میز کار بلعیده ام :(


.

.

.

713



15 ام بود .. نگاهم را به بیرون از پنجره انداختم و غنچه های بهاری درخت گلابی و سیب ِ حیاط را دیدم ..

16 ام بود .. صبح بعد از ورود به اتاق کارم یادم افتاد فراموش کرده ام دوربینم را بیارم ..

17 ام است .. دوربین را همراه اورده ام .. این شما و این نقاشی زیبای خدا ..